شاهنامه فردوسی و تازیان- بخش ۴
با اینکه سام از دیدار سیندخت خرسند میشود و با کنشهای او همسویی نشان میدهد، اما همچنان دودلی و بر سر دوراهی بودن بر او چیرگی دارد و همواره با خود چنین میگوید:
گر این خواسته زو پذیرم همه
ز من گردد آزرده شاهِ رمه
و گر باز گردانم از پیشِ زال
برآرَد به کردار سیمرغ، بال!…
و باز هم این سیندخت است که با رایزنی درخشان خود مشکلگشایی میکند و سام را از دو دلی بیرون آورده و ناگزیر به همراهی مینماید:
چنین گفت سیندخت با پهلوان
که با رای تو پیر، گردد جوان!
بزرگان ز تو دانش آموختند
به تو تیرِگیها برافروختند
به مهرِ تو شد بسته، دستِ بدی
به گُرزت گشاده رهِ ایزدی
گنهکار گو بود، مهراب بود
ز خونِ دلش دیده سیراب بود
سرِ بیگناهانِ کابل چه کرد؟
کجا اندر آورد باید به گَرد؟!…
همه شهر، زنده به رای تواَند
پرستنده و خاکِ پای تواَند
از آن ترس کو هوش و زور آفرید
درخشنده ناهید و هور آفرید
نیاید چنین کارش از تو پسند
میان را به خون ریختن در مبند!…
(که البته مصرع نخست این بیت نارسا است و ضعف تألیف دارد و بهتر است که چنین باشد:
نیاید چنین کارَت او را پسند که البته منظور از او خداوند است، که از زبان یک زن تازی بتپرست گفته شده است!)
در برخی از نسخههای شاهنامه هم این داستان چنین پی گرفته شده است و ابیاتی افزون دارد:
خدای شما وانِ ما خود یکیست!
به یزدان ما هیچ پیکار نیست!
گذشته از او قبلهٔ ما بُت است
چه در چین و کابل، چه در تبت است
شما را خورَد آتشِ پرفروغ
تو دانی کزین در، نگفتم دروغ
پرستیدنِ هردو داری به دست
ازیرا که هر دو پیِ ایزد است
تو دانی نه نیکست خون ریختن
ابا بی گناه اندر آویختن…
و با این رایزنی درخشان سیندخت است که سام رام و یکدله میگردد:
سخنها چو بشنید از او پهلوان
زنی دید بارای و روشنروان!…
و به ناگزیر:
چنین داد پاسخ که پیمان من
درست است اگر بگسلد جان من!
تو با کابل و هرکه پیوند توست
بمانید شاداندل و تندرست
بدین نیز همداستانم که زال
ز گیتی چو رودابه جوید همال
شما گرچه از گوهرِ دیگرید
همان تاج و اورنگ را در خَورید!
چنین است گیتی و زین ننگ نیست
ابا کردگارِ جهان جنگ نیست…
باری نکتههای گفتنی در این فراز از شاهنامه، یکی این است که اندیشهٔ پدرسالارانه یا مردسالارانه باز هم چیرگی خود را نشان میدهد، به گونهای که هرگاه روایتگر خواسته رایزنی و تدبیر و دلیری و کنشهای برجستهٔ سیندخت را نشان بدهد، ویژگیهایی مردانه به او داده است، که براستی هم در آن دوران این رفتار در میان زنان روا نبوده و کمیاب بوده است و دودیگر اینکه فراموش نکنیم که این رفتار برجسته از زنی تازیتبار سر میزده که به گونهای ستایش از تبار او را نشان میدهد.
باری در هنگامهٔ گفت و گو و چارهجویی سیندخت، مهراب هم که به بنبست رسیده بوده است، همانگونه که گفته شد، سرانجام ناگزیر به پذیرش میشود و سپاسگزاری از سیندخت میشود.
اما در برابرش سیندخت با کرداری زنانه اما با رفتار و گفتار و دلیری مردانه و رایزنی و خردمندی شگفتآوری چاره جویی نموده و تنگناهای پیشِ رو را از میان برمیدارد و به درگاه سام بار مییابد:
به کارآگهان گفت تا ناگهان
بگویند با سرفراز جهان
که آمد فرستادهٔ کابلی
به نزد سپهبد یلِ زابلی
ز مهراب گُرد آوریده پیام
به نزد سپهبد جهانگیر سام…
حتی مهراب هم پس از اینکه با خردمندی و رایزنی سیندخت، پایانی خوش بر دلدادگی زال و رودابه میبیند، بدین گونه از او سپاسگزاری میکند:
چو مهراب شد شاد و روشنروان
لبش گشت خندان و دل شادمان
گرانمایه سیندخت را پیش خواند
بسی خوب گفتار با او براند
بدو گفت کای جفت فرخندهرای
بیفروخت از رایَت این تیره جای
به شاخی زدی دست کاندر زمین
بر او شهریاران کنند آفرین!…
براستی آیا این کنشی ناخودآگاه یا بدون اندیشهای پیشینی بوده است که فردوسی، قهرمان و پهلوان آرمانی شاهنامهاش(رستم) را فرزندی از دو تبار ایرانی و تازی آفریده است؟!
آیا میشود برچسب نژاد پرستی و یا تازیستیزی بر چنین کسی زد؟ چگونه است که هرگاه سخن از نیکیهای مرداس از یکسو و سیندخت و مهراب کابلی از سوی دیگر میرود، تبار تازی آنان هم به میان میآید، اما هرگاه سخن از بدمنشیهای ضحاک تازی میرود، بر افسونکاری و بازیخوردگی او به دست شیطان یاد میشود؟
آیا پیام فردوسی بزرگ همین نیست که پایفشاری بر تبار کسان را راه درستی برای نشان دادن بدمنشی آنان نمیداند؟
که اگر نیک بنگریم، اینگونه نگرش در فرازهای بسیاری در شاهنامه نمودهای آشکاری دارد که در بخشهای آینده به نمونههای دیگری از آن خواهیم رسید…
بیشتر بخوانید:
شاهنامه فردوسی و تازیان – بخش ۱
شاهنامهٔ فردوسی و تازیان – بخش ۲
شاهنامهٔ فردوسی و تازیان- بخش ۳
اما نمونهٔ جالب دیگر ترفندی است که در فرازی از شاهنامه، مهراب کابلی برای نجات زابل از دست سپاه تورانی از خود نشان میدهد و در هنگامی که زال در گوراب در آئین برگزاری مرگ سام گرفتار بوده و او را دخمه میکرده است و شهرش در بند سپاه توران گرفتار بوده است که:
به شهر اندرون گُرد مهراب بود
که روشنروان بود و بیخواب بود
فرستادهای آمد از نزد اوی
بسوی شماساس بنهاد روی
به پیش سراپرده آمد فرود
ز مهراب دادش فراوان درود
که بیدار دل شاه توران سپاه
بماناد تا جاودان با کلاه
ز ضحاکِ تازیست ما را نژاد
بدین پادشاهی نیام سختشاد!
به پیوستگی جان خریدم همی!
جز این نیز چاره ندیدم همی!
کنون این سرای و نشست منست
همان زاولستان بدستِ منست
از ایدر چو دستان بشد سوگوار
ز بهرِ ستودان سامِ سوار
دلم شادمان شد به تیمار اوی!
برآنم که هرگز نبینمْش روی!…
اما به راستی :
از اینسو دل پهلوان را ببست
وزان در سویِ چاره یازید دست!
نوَندی برافکند نزدیک زال
که پرّنده شو باز کُن پرّ و بال
به دستان بگو آنچه دیدی ز کار
بگویش که از آمدن سر مَخار
که دو پهلوان آمد ایدر به جنگ
ز ترکان سپاهی چو دشتیپلنگ
دو لشکر کشیدند بر هیرمند
به دینارشان پای کردم به بند!
گر از آمدن دم زنی یک زمان
بر آید همی کامهٔ بدگمان…
و با این ترفند رابل را از سقوط رهایی میبخشد.
دنباله دارد…
***
_ برای معرفی و نقد کتاب تازه چاپ شده تان! در این ستون، تماس بگیرید.
_آثار ادبی خود را همچنین می توانید در واتس آپ یا ایتا به شماره ۰۹۱۷۸۲۲۵۸۴۸ علی حاتمی «ع.آیدین»، ارسال فرمایید.
_ به همراه اثر، عکسی «حتی الامکان غیر پرسنلی» از خود بفرستید.
علی حاتمی «ع. آیدین» – دبیر سرویس ادبی پرتو جنوب