دلم برای بابا تنگ شده
به قلم: کاظم دشمه
دیشب آمده بود، خیلی خسته بود. مظلومانه نگاه می کرد، انگار از چیزی ناراحت بود.
تا صبح پیشم بود. آفتاب که خواست طلوع کند، بلند شد که برود. من میخواستم همراهش بروم، کمکش کنم، هر کاری کردم، عصبانی شد و نگذاشت و آنگاه عصازنان و در حالی که یکی از پاهایش را روی زمین می کشید مظلومانه از پیشم رفت، هنوز هم چشم به در دوخته ام، چرا رفت؟؟؟ چرا…..؟؟؟
از خواب پریدم، بغض گلویم را فشرده بود، اما اول صبح شنبه بود و به قول مادرم خوبیت نداشت اشک بریزم. تا ظهر قلبم در حال انفجار بود. به زور جلوی اشک هایم را گرفتم.
ساعت از دوازه که گذشت سریع بلند شدم، سر قبرش رفتم، سلامش کردم و قلبم همچون آتشفشان فوران کرد، بغضم ترکید و تا توانستم گریستم و با بابا حرف زدم.
انگار که بابا دلش به حالم سوخت، نازم را کشید، دلداریم داد و اشک هایم را پاک کرد. حسابی سبک شدم.
روح پدر عزیزم شاد.
مهر و تسبیح و سجاده اش را که می بینم، دلم می گیرد.
چقدر پاک و صادق و خوش نیت بود. به قول مشهور فال که می کشید، برو برگرد نداشت.
بابای عزیزم چقدر در گرمای ۵۰ درجه آبادان و خرمشهر و کویت عرق ریخت و زحمت کشید تا من با خیال راحت درس بخوانم و برای خودم کسی شوم.
واقعا بزرگ کردن ۹ سر عائله، آن هم در آن منطقه دور افتاده و آن روزگار، بسیار سخت و نفس گیر بوده است. الان که خودم پدر و نان آور خانواده شده ام، تازه می دانم پدرم چه کشیده.
فقط یک بار که من نفت می خورم و مسموم می شوم، پدرم به همراه مادر بزرگم(مرحومه شاهنساء ننه) مرا بر پشت خود می بندند و بیش از شصت کیلومتر را در کوه و کُتَل پیاده طی می کنند تا مرا به بالاده و از آنجا با ماشین به کازرون و بیمارستان می رسانند.
راستی در هنگام کوچ چگونه پدرم دست تنها به همراه گله و خانه و بچه های قد و نیم قد بیش از ۵۰۰ کیلومتر کوه و جنگل و راه های پر پیچ و خم را طی می کرده و سرحد و گرمسیر می رفته است؟ فکرش را که می کنم پدران زحمتکش آن روزگار واقعا یک قهرمان گمنام بوده اند.
اگر راهنمایی ها و نصیحت های پدر خوشفکرم نبود، اگر زحمت ها و تلاش های او نبود، هرگز ما به جایی نمی رسیدیم. پدرم که سواد قدیمی داشت نه تنها مرا، بلکه سایر دوستانم را نیز راهنمایی می کرد.
امروز چقدر دلم برای بابا تنگ شده، کاش بیشتر در کنار بابا نشسته بودم. کاش بیشتر با او حرف زده بودم. کاش آرزوهایش را می دانستم و برایش برآورده می کردم.
هنوز هم چشم به در دوخته ام.
چرا پدرم رفت، چرا رفت، چرا…..؟؟؟؟