برچسب زده شده با: ادبیات

خیال بهار

1403-11-06

خسته است جغرافیا از آنجا که تاریخ انگار سر آورده است ! هر که از راه بی ابریشم رسید خطی به پیشانی ما مضاعف کرد ! شکسته است این وطن از آنجا که هر که با ما نیست بر علیه ماست ! زده ام از این درخت از آنجا که هر که دست اش می‌رسد می شکند می شکند ! آه از خیال بهار ! محمد صفائی زمستان هزار وچهارصدوسه ***   _ برای معرفی […]

چکادها و نام آوران شعر پارسی معاصر «۵» – مهدی اخوان ثالث

1403-10-29

«زمستان» سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت سرها در گریبان است کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را نگه جز پیش پا را دید، نتواند که ره تاریک و لغزان است وگر دست محبت سوی کسی یازی به اکراه آورد دست از بغل بیرون که سرما سخت سوزان است نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک چو دیدار ایستد در پیش چشمانت نفس کاین است، پس دیگر چه […]

چکادها و نام آوران شعر پارسی معاصر «۴» – سهراب سپهری

1403-10-08

پشت دریاها قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچ‌کسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند * قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید، همچنان خواهم راند نه به آبیها دل خواهم بست نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند و در آن تابش تنهایی ماهی گیران می‌فشانند فسون از سر گیسوهاشان * همچنان خواهم […]

شعر سپید “شب”

1403-10-02

زبان دود را می فهمد ! از آب سخن می گویم ! در چشم من هرکس دنبال خانه اش می‌گردد! شعرهای عربی هنوز می‌توانند مرا غرق کنند و از من پیراهنی به خانه بیاورند! هنوز دنبال چیزی می‌گردند که خیال را به آن آویزان کنند آواره های بی جهان! گاهی سیم های خاردار لباس های خیس را در اردوگاه ها بغل میکنند! شک ندارم رازها در مناطق حائل به گور می روند! راستی انسان برگ […]

نامه ای به موسا بیدج

1403-07-14

می پذیرم آرزوها از آهِ روزها بلندترند هنوز ! سرم به سنگ خورده است پدر ! سنگ هایی که از خانه و کاشانه بویی نبرده اند ! در گوشِ بادهای مدیترانه آسیابی به نوبت نیست ! عشق هم همیشه دست از پا درازتر به خانه برمی‌گشت ! میخواهم بگویم تشنگی کم دست هامان را بالا نبرد زندگی در خاورمیانه بطری تاریکی ست که نمی دانیم شراب است یا باروت ! محمد صفائی – تابستان هزار […]

شاهنامهٔ فردوسی و تازیان- بخش۶

1403-07-01

به قلم ناصر امیرعضدی   شاه هاماوران در اندیشهٔ برگزار کردن آماج خود در ناکام کردن کاوس‌شاه: چو یک هفته بگذشت، هشتم پگاه فرستاده آمد به نزدیکِ شاه که گر شاه بیند که مهمانِ خویش بیاید خرامان به ایوانِ خویش شود شهرِ هاماوران ارجمند چو بینند رخشنده گاه بلند و : بدین گونه با او همی چاره جُست نهان بندِ او بود رایش درست مگر شهر و دختر بمانَد بدوی نباشند بر سر یکی باژ […]

«دریا» غزلی از زنده یاد محمدعلی بهمنی

1403-06-25

دریا شدست خواهر و من هم برادرش شاعرتر از همیشه نشستم برابرش خواهر! سلام، با غزلی نیمه آمدم تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش می‌خواهم اعتراف کنم هر غزل که ما با هم سروده‌ایم جهان کرده از برش خواهر زمان، زمان برادرکشی‌ است باز شاید به گوش‌ها نرسد بیت آخرش با خود مرا ببر که نپوسد در این سکون شعری که دوست داشتی از خود رهاترش دریا سکوت کرده و من حرف می‌زنم حس […]

ای دل…

1403-06-10

ای دل نکن دیوانگی، پروانه بودن تا به کی با این حقارت پیشگان، هم خانه بودن تا به کی در سوگ بی مهری نشین، هر روز و هر شب نازنین با قوم و آیین های خود، بیگانه بودن تا به کی از درد این بیگانگی، ترسم به خاموشی رسی ای دل جفا بر خود مکن، فرزانه بودن تا به کی در خود اگر گم گشته ای، از یاد و خاطر رفته ای مانند مرغی در […]

خواب شب بوها؛ غزلی از محمود بهمنی

1403-03-26

«خواب شب بوها» شب می رسد از لابه لای پیچک موهات پیچیده عطر عاشقی در خواب شب بوهات دارد بهار از دامنت آغاز می گردد آغاز فصل شعر و آواز پرستوهات دارند در وصف تو می گویند شاعرها از طعم لب های تو و از آلبالوهات یک شهر را دنبال راهت می کشانی با موسیقیای بازی دست و النگوهات سمت نگاهت عاشقانه تور می ریزند در بندر چشمان تو بی وقفه جاشوهات دریاترین! آغوش واکن، […]

من اگر فلسطینی بودم

1403-02-23

من اگر فلسطینی بودم با سنگ می آمیختم … من اگر فلسطینی بودم دریا را خشک میکردم و سنگ هایش را بالا می کشیدم ! من اگر فلسطینی بودم در گلدان ها سنگ می کاشتم وُ سنگِ سنگها را به سینه می زدم و جز از شاعران یاری نمی خواستم … من اگر فلسطینی بودم دل به سنگ می دادم منت سنگ را بر کول می کشیدم با سنگ به قهوه خانه می رفتم وُ […]

دل دیوار

1402-12-20

همه چیز از دل دیوار آغاز می‌شود من باور ندارم کوه ها از دل دیوارها خبر داشته باشند یا دیوارها پشت در پشت به کوه ها برسند … او طاقت نداشت دیوارها دلشان را لای پیچک ها سبز کنند … تو دستهایت را از سر راه نیاورده ای که کوتاه بیایند و از سنگ کوه بسازند وُ از کوه یک مشت صدا که … که کلاغ ها… محمد صفائی ***   – برای معرفی و […]

جوانه های نو

1402-12-08

خویشتن خویش را بند زدم برای تو کوچه به کوچه ره به ره نشسته‌ام برای تو بخواه یا نخواه تو دوباره بسته‌ام خودم بگو در این سرای خود چگونه دیده‌ای مرا؟ بگو چگونه‌‌ام که تو مرا رهانده‌ای ز خود بگو بگو بگو بگو خموش گشته‌ای چرا؟ تنم به هر صدای تو جوانه‌های نو زند بخوان دوباره نو به نو مرا به خود مرا به خود محمدمهدی اسدزاده   ***   – برای معرفی و نقد […]

×