برچسب زده شده با: ادبیات

دل دیوار

۱۴۰۲-۱۲-۲۰

همه چیز از دل دیوار آغاز می‌شود من باور ندارم کوه ها از دل دیوارها خبر داشته باشند یا دیوارها پشت در پشت به کوه ها برسند … او طاقت نداشت دیوارها دلشان را لای پیچک ها سبز کنند … تو دستهایت را از سر راه نیاورده ای که کوتاه بیایند و از سنگ کوه بسازند وُ از کوه یک مشت صدا که … که کلاغ ها… محمد صفائی ***   – برای معرفی و […]

جوانه های نو

۱۴۰۲-۱۲-۰۸

خویشتن خویش را بند زدم برای تو کوچه به کوچه ره به ره نشسته‌ام برای تو بخواه یا نخواه تو دوباره بسته‌ام خودم بگو در این سرای خود چگونه دیده‌ای مرا؟ بگو چگونه‌‌ام که تو مرا رهانده‌ای ز خود بگو بگو بگو بگو خموش گشته‌ای چرا؟ تنم به هر صدای تو جوانه‌های نو زند بخوان دوباره نو به نو مرا به خود مرا به خود محمدمهدی اسدزاده   ***   – برای معرفی و نقد […]

چند سروده کوتاه

۱۴۰۲-۱۱-۳۰

کوتاه سروده هایی از محسن اسماعیلی کوپایی- اصفهان   هوای دل من شبیه لبت گرم شبیه گل خنده ات مست شبیه نگاهت شرابی است تو هر جا که باشی هوایش بهاری است!! ۲ کاش باران ببارد جان من تشنه ی آسمان است کاش همراه باران عشق انسان به انسان ببارد!! ۳ اسب می رود جاده می رود غم کنار من پیاده می رود!! ۴ آخرین کلام را شمع گفت و چشم روی هم گذاشت عشق […]

شعری از زنده یاد نجمه زارع

۱۴۰۲-۱۱-۰۸

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد نخواست او به من خسته – بی گمان – برسد شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد چه می کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر به راحتی کسی از راه ناگهان برسد… رها کنی، برود، از دلت جدا باشد به آن که دوست ترش داشته، به آن برسد رها کنی، بروند و دو تا پرنده شوند خبر […]

نامه ای به سیدعلی صالحی

۱۴۰۲-۱۰-۱۷

سلام سید … کاش درخت می‌توانست بپرد … کبوتر سبز شود … و باران وقت خندیدن دستش بر دهان نباشد ! سلام سید … کاش سنگ حرف آخر آدمی نبود … و کوه و کوه و کوه ها پُشت شان به آفتاب ، گرم نبود ! کاش شاخه ها دست شان باز بود دلها کبوتر ! و حضرت ماه حوالی جنوب دست به عصا نبود … __________________ محمدصفائی آذر هفتکل هزار و چهارصد و دو […]

شعری از زنده یاد حسن حاتمی

۱۴۰۲-۱۰-۱۰

«گل سرخ تنت» گل سرخ تنت آیینه ی جمعیت را سرشار کرد و شاخه خیابان را پر بار * هم بدانگونه که تو چون برگی بر خاک افتادی از گلدسته های مسجد آدینه شکوفه های دعا فرو می ریخت و کبوتران که در تلاطم آیینه آواز گمشده خود را باز می گشتند پرواز خود را از سر گرفتند * هیچ خورشیدی بدینگونه مزرعه ای را ننواخت که تو با گل سرخ تنت سپیده دم را […]

چند شعر سپید

۱۴۰۲-۰۸-۱۴

تمام حرف من شکسته ست تمام من شکسته ست تو دست شسته ای از زندگی و از مرام آب گل ها چه شیپورها روی دست ایوان ها بجا می‌گذارند … تمام حرف ما باران است تمام ما   ۲ هیچ گلی پای برگش نمی ماند اینجا انگار که پاییز ازچشم باد افتاده باشد ! هر گلی به سینه نمی ماند ! من از کفشِ صبح ریگ ها بیرون کشیده ام ! بماند که برای غروب […]

چند شعر کوتاه از قاسم بغلانی

۱۴۰۲-۰۷-۱۵

۱ صندلی ها میز را در آغوش می کشند من دندانم را با انگشتانم یک تلویزیون در سرم سوپ سوسک پخش می کند تاریکی چه صدای بلندی دارد! ۲ تلویزیون لعنتی مثل کله ام پر کانال ها خودم را به کانال میزنم که در فکرش باشم جریانی از انسان! چقدر شبیه شامپانزه‌ها کانالی از زن ها و جنگ ها! ۳ ‏ برگ های پانچ شده در زون کن ها قفسه ای که درد جمع می […]

×