دلم برای بابا تنگ شده
به قلم: کاظم دشمه دیشب آمده بود، خیلی خسته بود. مظلومانه نگاه می کرد، انگار از چیزی ناراحت بود. تا صبح پیشم بود. آفتاب که خواست طلوع کند، بلند شد که برود. من میخواستم همراهش بروم، کمکش کنم، هر کاری کردم، عصبانی شد و نگذاشت و آنگاه عصازنان و در حالی که یکی از پاهایش را روی زمین می کشید مظلومانه از پیشم رفت، هنوز هم چشم به در دوخته ام، چرا رفت؟؟؟ چرا…..؟؟؟ از […]