شعر سپید؛ “بغضی در حنجره”
بغضی در حنجره لحظه ای هم رهایم نمی کند بغضی که در حنجره ست به ژاله ای که سرازیر روی گونه عطری ز بوی یاس و نرگس می دهد اشک حسرت وقتی که هدف می گیرد و قلبی به تکرار جداره سینه را مانند مرمی سوراخ می کند روزگار برای گرفتن نفس… جان… وای… زود… دیر می شود درون سرابی گنجه ای سر به مُهر قلب را می گویم کدام صندوقچه را بگردم؟ تا روح […]