نامه ای به سیدعلی صالحی
سلام سید … کاش درخت میتوانست بپرد … کبوتر سبز شود … و باران وقت خندیدن دستش بر دهان نباشد ! سلام سید … کاش سنگ حرف آخر آدمی نبود … و کوه و کوه و کوه ها پُشت شان به آفتاب ، گرم نبود ! کاش شاخه ها دست شان باز بود دلها کبوتر ! و حضرت ماه حوالی جنوب دست به عصا نبود … __________________ محمدصفائی آذر هفتکل هزار و چهارصد و دو […]