برچسب زده شده با: محمد صفایی

شعرهای در محاصره

1404-08-14

از آنهمه دهان از آنهمه مشت از آنهمه دست فقط سنگ بجا مانده است! از دوسالگی سنگ را از دور می‌شناختم و اکنون در چهل و دو سالگی که سری بر سنگ دارم میخواهم بگویم: سنگ ها چیزی جز تکان نخورده اند! آری سنگ ها همیشه سنگ بوده اند! سنگ ها همیشه سنگ مانده اند! اما اما آدمی آیا همیشه آدم بوده است؟ همیشه آدم مانده است؟ محمد صفایی ***     _ برای معرفی […]

وطن های وطن!

1404-08-03

آموخته ایم چیزی بجا میماند از شاخه هایی که می زنند … دیوار سگ کیست که دست پیچک به آفتاب نرسد ! دماوند تن ات‌ باد و خانه ات آباد … وطن های وطن ! سالها ست سایه ی تو را با تیر می زنند … اما به گواهی تاریخ زخم ها زبان بسته نمانده اند … ___ محمد صفائی ***     _ برای معرفی و نقد کتاب تازه چاپ شده تان! در این […]

سکوت

1404-07-16

کسی که سکوت اش را به باد داده است می تواند سایه باشد … درخت شاید پرنده ای بوده باشد… در این شهر ما از شانه ها چیزی جز پیراهن ها نمی دانیم! ما چیزی از یوسف ها لای این موها نمی دانیم! زندگی شاید پرنده ای باشد بر شانه ای… محمد صفائی ***     _ برای معرفی و نقد کتاب تازه چاپ شده تان! در این ستون، تماس بگیرید. _آثار ادبی خود را […]

سوغات دلتنگی «برای بیژن شیبانی»

1404-05-11

باران هنوز سر به راه نشده بود که ما چتر داشتیم … مگر ما چند نفر بودیم که گمان می بردیم اردیبهشت شاخه ای از بهشت است آنسوی دیوار آنسوی دیوارها … و شهادت شب بوها … رفیق چیزی که می‌گذرد دریاست چیزی که می‌ماند نمک است از آب ها که بگذریم زخم ها از پاروها چیزی کم ندارند اما ابرها ابرها هنوز برای هفتکل سوغات دلتنگی می آورند و بس … محمدصفائی ***   […]

نامه ای به شمس لنگرودی

1404-02-23

شعرها شعرها سر باز کرده اند! ‌ همان شعرهایی که کارگر بوده‌اند! جهان اکنون عقربی شده است و دست های بشر بر سر چقدر یادآور چلیپا بر جلجتاست ! شاعران هنوز هم با بیتی جنگ ها را سرد میکنند… مرزها را برمی دارند… و گاهی از سرسنگینی ی سکوت کوه می سازند … اما اما گاهی نمی‌توانی با دست هایت چای بنوشی یا با چشمهایت … می دانم شعرها می‌توانستند اردیبهشت بال در بیاورند! سر […]

نامه ای به هرمز علی پور

1404-01-16

دنیا به آخر نرسیده است هنوز می توانیم زخم بخوریم ! و به سلامتی وطن بیدهای مجنون بکاریم و برگ های بر باد درو کنیم ! دنیا که به آخر نرسیده است پدر ! هنوز می توانیم به آتش قسم بخوریم و صورتمان سرخ شود ! هنوز می توانیم زخم بخوریم لب ایوان بنشینیم از سر مستی شعرهای سورئالیستی بنویسیم … عزیز من دنیا که به آخر نرسیده است! محمد صفائی ***     _ […]

نقل سنگ است

1403-12-04

نقل سنگ است دیوارها می توانستند سقف باشند ! نقاشان می توانستند پای باران را وسط بکشند ! شاعران می توانستند زیر روز روشن بزنند ! شب های روسیاه می دانند دست های جغرافیا کوتاه تر از تاریخ است ! آه ای زبان مادری ! ای زخم ! ما لب های زیادی را در قهوه هامان غرق کرده ایم ! نقل سنگ است… اعتراف میکنم ؛ زخم ها کارگر بوده‌اند ! _____ محمد صفائی زمستان […]

×