سنگنگارههای برم دلک شیراز +تصاویر
پسینگاه آن روز، با یکی از دوستان، برای گریز از شیراز، بیآنکه بدانیم راه به کجا داریم، از چهارراه حافظیه، رها خاور را برگزیدیم و به راه افتادیم. گرم سخن با هم، از حافظیه، چهارراه ادبیات، بلوار گلستان، میدان کلبه، بلوار نصر غربی و شرقی را پشت سر گذاشتیم که روستاهای حسینآباد سرتل و دست خضر به چشممان آمدند. روستاهایی که امروز دیگر بخشی از شیراز شدهاند.
در فراز و فرودهایی که میرفتیم، به این اندیشیدیم که این راه به کجا پایان مییابد؟ چراکه شیراز امروز، چهار دروازه بی در و پیکر دارد؛ یکی در باختر پایینی که در پایانه بلوار امیرکبیر است و راه به دشتارژن، کازرون، نورآباد ممسنی و بوشهر دارد؛ یکی در خاور پایینی، که در پایانه بلوار تخت جمشید است و راه به پاییندست دریاچه مهارلو (نمک)، جهرم، فسا، لار، بندرعباس، کرمان و… دارد؛ یک راه در باختر بالایی که در ادامه جاده گویم و قلات است و به سپیدان میرود؛ هرچند بهتازگی آزادراه اصفهان را نیز باید از آن سو یافت؛ و چهارم در بالادست شیراز که از دروازه قرآن میگذرد و راه به مرودشت و آباده و اصفهان و… دارد. راه پنجمی هم هست که از بالادست شهرک سعدی، به سوی خرامه میرود. همه این پنج راه، با بزرگراه امام خمینی که در دهه ۱۳۷۰ ه.ش ساخته شد، به هم پیوند خوردهاند و شیراز را در بند کرده بودهاند؛ هرچند امروزه، شیراز با شکستن این بزرگراه، بار دیگر بر گستره خود افزوده است. امروزه میتوان گفت گستره شیراز مرزهای طبیعی همچون رشته کوه بالایی و پایینی و رودخانه قرهآغاج را هم درنوردیده است و دیگر نباید امر به باغ و بستان و مزارعش دل بست.
با این همه در اندیشه بودم که این راه در خاوربالادستی که همراستا با راه خاورپاییندستیست به کجا میرود. نام بلوار نصر را پیشتر شنیده بودم که راه به قلعهای بازمانده از گذار ساسانیان دارد به نام قلعه ابونصر دارد. قلعهای که آن را تخت ابونصر یا تخت مادرسلیمان نیز گفتهاند و شهید مطهری در سخنرانی تاریخی خود درباره فلسطین به این قلعه و البته روستای مادر سلیمان -که سازه شناختهشده به آرامگاه کوروش بزرگ نیز در آنجاست- اشاره میکند که در اندیشه صهیونیستی، این دو نیز بخشی از اسراییل بزرگ هستند. برخی نیز بر این گمان هستند که این قلعه، همان دژ تیرازیس یا شیرازیس است که پس از گشوده شدن دروازههای ایران بر سپاه عرب، نام آن به شهرکی نظامی در شیراز کنونی گذاشته شد و با گسترش این شهرک نظامی و شهرسازی در سده دوم هجری قمری، نام شیراز بر آن ماند. با این همه شیراز تا سال ۴۳۰ ه.ق و ویران شدن استخر از سوی ابوکالیجار یا همان عمادالدوله آل بویه، شهر نبود و با ویرانی استخر، مردم به این آنجا آمدند و خیلی زود جایگاه ویژهای در فرهنگ، ادب، دانش و هنر ایران یافت.
با این دیدگاه، از دوستم خواستم تا به دیدن قلعه ابونصر برویم؛ جایی که هرچه پرس و جو کردیم، کمتر یافتیمش و این شد که از حسینآباد (روستایی تخت سلیمان پیشین که قلعه در بالادست آن است) بیرون آمدیم. بیرون آمدن ما همان و بو و مزه دریاچه مهارلو بر مشام ما رسیدن همان بود.
آری این راه، راهی بود که پایان آن به پیوندگاه کوه و دریاچه مهارلو در بالادست آن میرسید؛ راهی که امروزه با خشک شدن بخشهایی از دریاچه، میتوان از آن برای دور زدن دریاچه و رفتن به روستاهایی در خاور دریاچه بهره گرفت. این راه من را به یاد راهی میانداخت که پیشتر در دور زدن دریاچه پریشان کازرون دیده بودم. برای رفتن به دریاچه پریشان، نیز دو راه پایینی دارد که با گذار از روستاهای بسیاری، راهی باریک را در پیوندگاه پایینی دریاچه با کوه پاییندست خود، ما را به دشت جره و بالاده میبرد. راه دیگری نیز در ۵ کیلومتری کازرون از راه کنونی کازرون-شیراز، از سهراه پل آبگینه، میگذرد. اگر از راه پاییندستی روستای پل آبگینه به سوی دریاچه برویم، جایگاه گردشگری دریاچه که امروز خشکیده است، را خواهیم یافت و اگر از درون روستای پل آبگینه برویم، راه شوسهای را خواهیم یافت که ما را تا پیوندگاه بالادستی دریاچه با کوه بالادستی میبرد.
پس راه دریاچه را پی گرفتیم. در روستای دستخضر چیزی گرفتیم و با بیرون آمدن از روستا، آرامستانی را دیدیم که کنار آن کارخانهای و کنار کارخانه، دسترسی به کوه آسان بود. گفتیم میرویم و در کوهپایه اندکی بنشنیم. با بالا رفتن از کوه، سنگنگارههایی را دیدیم که ما را به سوی خود میخواند.
این سنگنگارهها، دقیقاً پشت کارخانه و بر سینه کوه کنده شده بودند؛ و تا هنگامی که درازای دیوار کارخانه را نگذرانده باشی، و تا هنگامی که چهره به سوی باختر نگردانده باشی و تا هنگامی که بر سینهکش کوه بالا نرفته باشی، سنگنگارهها را نخواهی دید. اینکه چگونه به کارخانهای سنگتراشی جلوی یکی از سنگنگارههای باستانی میتواند مجوز بگیرد و به پویایی برسد، جای پرسشی بسیار است.
از کوه پایین آمدیم و در باریکراهی، که یک سو کوه بود و یک سو درهای، هرچند پهن و کمژرفا، پر از دورریزهای بسیار ساختمانسازی و پلاستیک و… و آن سوی دره، دیوار پشت کارخانه، پیش رفتیم تا رسیدیم به زمینی که نیمگردی، درون کوه بود و بر دیوارههای آن، سنگنگارههایی بهجا مانده از روزگارانی دور و دراز، که جا خوش کرده بودند و بر چشمانشان چیزی نبود، مگر درهای پر از دورریزهای مردم و دیوار سیمانی که روبرویشان بالا رفته بود.
چشم که چرخاندم، خودم را در قفسی دیدم که فنسهای میراث فرهنگی آن را ساخته بودند؛ فنسهایی که بود و نبودشان، آنچنان ارزشی نداشت؛ چراکه دروازه آن باز بود و فنسها شکسته و هر کس از راه رسیده، با سنگ و چوب و ذغال و رنگ، چیزی به یادگار نوشته بود. شاید روزهای بسیاری است که کسی اینجا را ندیده است.
بر روی تابلوی سبزرنگ میراث، جستارهایی درباره سنگنگارهها نوشته است:
«نقوش برجسته بَرمِ لک….. لوگوی سازمان میراث فرهنگی و گردشگری کشور
سه نقش برجسته حجاری شده در بدنه این کوه متعلق به دوره ساسانیان میباشد که نقش اول یکی از شهریاران ساسانی، نقش دوم (بهرام دوم) و نقش سوم (احتمالاً شاپور اول) میباشد.
اثر فوق در تاریخ ۱۵/۱۰/۱۳۱۰ به شماره ۷۱ در فهرست آثار ملی ایران به ثبت رسیده است. هرگونه دخل و تصرف و یا تخریب در آن جرم محسوب و بموجب ماده ۵۶۴ قانون مجازات اسلامی پیگرد قانونی خواهد داشت.»
خود این نوشته بیش از هر چیز روان را میخراشد که ای کاش در نوشتن به زبان و ادب فارسی بیشتر ارج گذاشته میشد؛ همچنین شماره و تاریخ ثبت آن نشان میدهد که روزگاری از ارزشمندی بسیاری برخوردار بودهاند.
در بخش باختری این نیمگرد، بر دیواره کوه، سه سنگنگارهی کنار هم در بلندای ۶ متری از زمین کنده شدهاند که هرچند بلندا و ژرفای همه نزدیک به هم است، پهنای یکی را میتوان نزدیک به دو برابر دو دیگر دانست. آنکه پهنای بیشتری دارد در بخش پایانی نیمگرد جای دارد که دو کس را ایستاده روبروی هم نشان میدهد. در این سنگنگاره که چیزی از نوشتار در پیرامون آن دیده نمیشود، مردی با لباس ساسانی، که آستین خود را تا نزدیک آرنجش بالا داده است، دست به کمر، شمشیری در نیامی چهارگوشگونهای که به درازا بلند و به پهنا کم، با سبک پای فشار بر پای راست و نوک پای راست به سوی بیرون کوه و نوک پای چپ به سوی درون کوه، شلوار چیندار گشاد تا پشت پا، جامهای بلند تا سر زانو، آستین دست چپ بالا رفته تا آرنج و دست بر دستگیره شمشیر که با بدن سهگوشگونهای را ساخته است و دست و بازو ستبر و مردانه و درشت، شکمی تخت و سینهای برجسته و ستبر که از زیر جامه خودنمایی میکند، دست چپ باریکتر و آستین کشیده شده تا آغاز کف دست، دست از کتف در زاویه نزدیک به ۴۵ درجه باز شده و آرنج ساق دست را به سوی بیرون با همان زاویه از راستای بدن بالا آورده بهگونهای که زاویه ساق دست با آرنج ۹۰ درجه است، سه انگشت نخست از هم باز شده و رو به سوی کس روبروی و انگشت چهارم یا اشاره تا بند نخست مانده و از انگشت پنجم چیزی نمانده است. بهخوبی میتوان دریافت که در این نگاره، کف دست بهرام را میبینیم.
سر در نیمرخ چشم به به کس روبرویی و بیرون کوه دارد. گردنی نه کوتاه نه بلند که جلوی گردن با ریش حلقهحلقه پوشانده شده است. جامه یقه بسته و نمیتوان از سینه چیزی را دید با این همه گردن به خوبی از آن بیرون آمده است. از چهره چیزی نمانده است. جلوی سر، همچون موی بالازده (تاق) مینماید که سربندی بر پیشانی بسته است؛ با این نگاه، آنچه در پشت سر میبینیم بایستی بندها پنجگانه حلقهگونهای باشند. با این همه در نگارههای باستانی، ما چنین چیزی نداریم؛ که آنچه به روشنی در نگارههای دیگر باستانی میبینیم، موهای فر و حلقهحلقه در پشت سر و کلاه یا تاج بر سر است. باز هم با نگاه به دیگر سنگنگارهها، در هیچکدام، کلاهی اینچنین بر سر شاه یا شهریاران دیده نمیشود یا من ندیدهام. شاید بتوان گفت نزدیکترین سنگنگاره به آن را میتوان در تنگ قندیل چنارشاهیجان، نزدیک کازرون، یافت؛ سنگنگاره ازدواج بهرام دوم (فرزند بهرام یکم پور بزرگ شاهپور یکم) با شاپوردختک (دختر میشانشاه پور دوم شاهپور یکم) یا مهرورزی اوست. سنگنگارهای که شاید درونمایه آن را بتوان، از دیدگاه ازدواج و نشان دادن همسر شاه، در همه ایران، بیمانند یا کممانند دانست. این را باید بدانیم که بهرام دوم، نخستین و شاید تنها شاه تا پیش از برآمدن قاجار بود که در بیشتر نگارههای بهجا مانده از او، همسر و فرزندانش نیز دیده میشوند.
اگر این نگاره را همان بهرام دوم بدانیم، در سنجه با نگاره تنگ قندیل (امروزه در شهرستان کوهچنار- شهر چنار شاهیجان یا قائمیه) بهویژه در سبک ایستادن بسیار همانند هستند. بهرام در این جا با بهرام در آنجا در برخی چیزها دیگرگونگیهای دارد که شاید از نگارنده باشد؛ همچون موی فر در تنگ قندیل آشکار است و نمیتوان با دستار، سربند، بند یا… همچون این نگاره، بر آن درنگ کرد، یا جواهرات روی نیام، در نگاره تنگ قندیل بهتر دیده میشود، در نگاره تنگ قندیل، کلاه بلند ساسانی بر سر بهرام، بهخوبی دیده میشود و در نگاره برم دلک، کلاه بسیار کوتاه شده و به مانند کلاههای امروزی است. دست راست بهرام در تنگ قندیل، کتبسته و در برم دلک، باز است. سه انگشت هرچند در هر دو آشکارا دیده میشود، انگشتان دست در برم دلک، بهتر از نگاره تنگ قندیل کنده شده است. این که بهرام در نگاره برم دلک، سه انگشت باز و شاید دو انگشت چهارم و پنجم را بهم حلقه کرده است و در نگاره تنگ قندیل تنها سه انگشت همانند چنگال را به همسر خود نشان میدهد، جای پرسشی بسیار است. در نگاهی به نگاره تنگ قندیل، شاید هنرمند، پشت دست بهرام را نشان میدهد که این نیز از دیگرگونگیهای دیگر با سنگنگاره برم دلک است.
کمربند شاه در تنگ قندیل بر جامهاش دارای تنها یک جواهر بر سگگ است و در برم دلک، کمربندی نازک که بندبند است.
در هر دو نگاره، بهرام، چهارشانه، ورزیده، سینهای برآمده و چهارگوش دیده میشود.
در اینجا هیچکس پشت سر بهرام نایستاده، و این خود دیگرگونگی دیگری به نگاره تنگ قندیل است؛ چه آن جا کسی پشت سر بهرام ایستاده دیده میشود.
در هر دو نگاره، زنی را روبروی بهرام، در یک شیوه ایستادن و پوشش میبینیم. چهرهها در هر دو نگاره، به هر چرایی نابود شده است. در نگاره برم دلک، زن، پوششی بر سر دارد که سر و پشت سر را با آن پوشانده است که شاید کلاه بافتنی یا زربافت، و شاید موهای بافته خود او باشد؛ در تنگ قندیل، بالای سرش، گل مانندی است که پیوندگاهی بلند را با سر دارد و شوربختانه میتوان گفت از سر چیزی دیده نمیشود.
در هر دو نگاره، گردن لخت زن دیده میشود با این دیگرگونگی که در برم دلک، تنها جلوی گردن لخت است و در تنگ قندیل همه گردن لخت دیده میشود.
یقه جامه زن همچون یقه جامه بهرام، دورتا دور گردن را فراگرفته است.
در برم دلک، هر دو دست زن کشیده و دور بازو به اندازه دور بازوی راست بهرام، به سوی او دراز شده است و انگشتان کشیده او به چشم میآید که رفتن برای آغوش یار را به یاد میآورد؛ هرچند بلندای آستین جامه، به چرایی آن که بخشهایی از دست نابود شده است، دیده نمیشود. در تنگ قندیل تنها یک دست زن، آن هم با شکست آرنج نه گونه دراز شده، که به گونه دست در دست گذاشتن، تا کنار دست بهرام آمده است. آستین جامه تا ساعد میآید و در آنجا به دست چسبیده است. اندازه دور بازو و دور ساق دست زن اندازه دور بازو و دور ساق دست بهرام است.
در نگار برم دلک، شاید نگارنده بر آن بوده تا پشت دست زن را نمایش دهد؛ اگر چنین باشد و گمان کف دست بهرام را نیز درست بدانیم، پس باید بگوییم که دستها برای دست دادن به یکدیگر پیش آمدهاند. در نگاره تنگ قندیل هم دستها اینچنین نشان داده شدهاند، هرچند دوری دستها از هم، کمتر به چشم میآید. چه بپذیریم که هر سنگنگاره از یک تن یا دو تن بوده باشد، مهرورزی را به نمایش گذاشته است، بدون آنکه بخواهد تماس بدنی آنها را نشان دهد شاید گونهای از سانسور هنرمندانه خودخواسته یا ناخواستهای در آن روزگار بوده باشد.
جامه زن نیز در بخش بالاتنه، چسبناک است؛ هرچند برآمدگی سینه زن، دیده نمیشود. در هر دو نگاره، دستها چنان کشیده شدهاند که بتوانند پوششی برای برآمدگی سینه زن باشند.
در نگاره برم دلک، نگارگر، با دراز شدن دستها، تختی شکم نیز دیده میشود؛ با این همه در تنگ قندیل، نگارگر، با زاویهدار کردن دست، خودش را نه تنها از کشیدن برآمدگی سینه، رهانده که از کشیدن شکم نیز رها شده است.
بلندای جامه زن در برم دلک، تا میان ران هر دو پا از جلو و تا پشت پا میآید (این برداشت از روی چیزی است که امروزه میتوان دید)، و در تنگ قندیل، تنها پای راست آن هم چون خمش کمی دارد از چاک جامه بیرون آمده است.
در نگاره برم دلک، خمش پاها به گونهای است که دویدن را برایمان به نمایش میگذارد و در نگاره تنگ قندیل، خمش زانوی پای راست را تنها میبینیم که بیشتر ناز و خرامش را نشان میدهد.
در هر دو نگاره، فربه بودن زن به خوبی نشان داده شده است که ما را به یاد همسران شاهان قاجار میاندازد.
اگر از کوچکنگری به نگاره بیرون آییم، در خواهیم یافت که نگاره برم دلک از دیدگاه اندازه، کوچکتر از تنگ قندیل است. نگاره تنگ قندیل بر سنگ بزرگی روی زمین کندهکاری شده و شاید اگر از انگشتان بگذریم، هنرمند، توانسته بهتر روی نگاره کار کند و زیباییهای دیداری بیشتری به آن دهد. نگاره برم دلک بر بلندای ۶ متری از زمین، که شاید در آن روزگار پایینتر یا بالاتر بوده باشد، کندهکاری شده و این خود زمینهای برای سادهتر بودن نگاره است.
در برم دلک، هنرمند، برای جا دادن نگاره خود، قابش بهدرستی همساز نشده و سر بهرام را با همه کوتاه کردن، از قاب بیرون رفته است.
از این نگاره تنها در برم دلک و تنگ قندیل دیده شده است؛ نگارهای بیهمتا و یکتا که باید بیشتر از آن نگهداری و پاسبانی کرد. این نگاره را شاید بتوان تنها نگارهای دانست که مهرورزی شاهی به همسرش را نشان میدهد.
گفته میشود در زیر این این نگاره سنگی، سنگنوشتهای نیز بوده است، که امروزه، دیده نمیشود یا به سختی باید آن را دید؛ ما که ندیدیم.
گفته میشود شاید یکی از چرایی نام برم دلک بر این گستره، همین نگاره زیبای باستانی باشد که بهرام، گل نیلوفری را به همسرش میدهد و برم دلک، برآمده از بهرام دل یا دل بهرام بوده باشد.
کمی آن سوتر و در نزدیک به درونگاه این نیمگردی، دو نگاره در دو چارچوب (قاب) را میبینیم؛ اگر اندک آشنایی با چنین نگارههایی داشته باشیم، درخواهیم یافت که شاید این دو نیز پیشتر یکی بودهاند و امروزه از هم جدا افتادهاند. در این نگاره نیز چهرهها روبروی هم هستند؛ چهرههایی که گفته میشود یکی شاهپور یکم ساسانی، که کلاهتاجی همچون بهرام بر سر دارد و دیگری نیز یکی از شهریاران ساسانی است.
در نگاهی به سنگنگارههای شاپور یکم که به ما رسیده است، کلاهی توپگونه بر سر شاه میبینیم. در زیر آن موهای فر بلندی که تا پشت شانهها به پایین آمده است. چهره شاه نیز در گذر باد و بوران و روزها، نابود شده است و با این همه، گوش و تا اندازهای بینی و لب او را میبینیم.
گردن شاپور نیز همچون دیگر نگارههای برمدلک، در کنار کشیده بودن، کلفت و هماندازه سر کشیده شدهاند. شانه راست شاپور، بیش از اندازه بزرگ نشان داده شده است تا آن جا که با دیگر بخشهای تن، سازگار نیست. در دیگر نگارههای شاپور، او را با پاهایی بلند، چهارشانه و کمر باریک میبینیم. با این ساختار بدنی، که همچون بدنسازان کنونی است را بیشتر باید گونهای از تن آرمانی و پهلوانی دانست که توانمندی و تندرستی شاه را میرساند؛ این سبک از تن، را درباره دیگر شاهان و بزرگان ساسانی در نگارههای گوناگون میتوان یافت.
دستها نیز همچون چهره، رو به کوه و آرنجی زاویهدار که سینه را پوشانده است، دیده میشود. این که چیزی در دست شاه بوده است یا نه، دیده نمیشود.
تن و پا به یک اندازه هستند و سبک ایستادن، گمان را به چرخش کمر میبرد؛ چه این که سوی دو پا، در دو سوی دیگرگون است.
با نگاهی به دیگر نگارهها، میتوان دریافت چیزی شاه، شلوار یا تنبان ساسانی چیندار بر پا دارد. کفشها نیز گمان گیوه را در اندیشگاه زنده میکند.
پس از جستجوی بسیار، میتوان گفت این نگاره از شاپور را در هیچ کجای دیگر نمیتوان یافت.
شاپور دومین و بزرگترین شاه ساسانی بود که در بسیار از جاهای گستره ایرانزمین یا همان ایرانشهری که خود را شاه آن میدانستند، نگارههای بسیاری از او به جای مانده است؛ تنگ چوگان، نقش رستم و نقش رجب و همچنین تاق بستان، از نگارخانههایی است که نگارههای شاپور را در خود جای دادهاند.
نگاره سوم که شاید شهریار، مغ یا بزرگی است، ایستادن بهرام را به یاد میآورد. در این نگاره، کسی را با کلاه بلند بیضیگون، که به گمان، دستاری آن را بر سر نگاه داشته است، دیده میشود. موهای فر بلند از پشت کلاه بر شانهها خودنمایی میکنند. او جامهای بلند تا سر زانو بر تن دارد که بر ساق دستان تنگ یا چیزی بر آن پیچیده است. همچنین بر دور کمر نیز شال یا کمربندی ساده دارد. او نیز همچون شاپور و بهرام، شلوار یا تنبان چیندار ساسانی بر پا دارد و پاها در دو سوی دیگرگون به نمایش درآمدهاند. چهره او بیش از بهرام و شاپور دیده میشود. ریش منظم کوتاه، دهان، بینی، گوش و چشم به خوبی دیده میشوند.
شاید بتوان گفت سادگی جامه و تنپوش او را مردی از مردم نشان میدهد؛ با این همه سینههای ورزیده، ستبر و سترگ و بازوهای ورزیده، او را جنگآور و پهلوانی توانا میخوانند. با این نشانیها میتوان او را از پهلوانان مردمی دانست. اگر او را از پیروان منش پهلوانی ایران در هنگامه پیشااسلام بدانیم، باید این نگاره را نیز بیهمتا دانست؛ چه آنکه در همه نگارهها، شاه با سربازانش به نمایش درآمدهاند و از دیگر مردم، چیزی نمیبینیم.
بهر روی، این سه سنگنگاره، بسیار ویژه و اگر نگوییم بیهمتا، کممانند هستند و نگرش آن، ما را به رهیافتهای ساسانی بیشتری خواهد رساند.
این فرورفتگی نیمگرد درون کوه و سپس دو قاب سنگنگاره بر سینه آن، شاید نشان از آن باشد که در آن روزگار میخواستند آن را مجموعه و آلبومی از نگارههای بسیار کنند و به هر چرایی انجام نشده است؛ همچون آنچه که در تنگ چوگان یا نقش رستم میبینیم.
سنگنگارههایی که امروزه رها شده و با همه هیاهوهای رسانهای درباره آن، همچنان دور از دسترس و چشم، در گردابی از دود و خاک و انفجار و… بیش از پیش به فراموشی سپرده میشوند.
و امروز در جایی نشستهاند که گمان میکنم خود سازمان میراث فرهنگی و گردشگری نیز از بس آن را ندیدهاند، یادشان رفته است که چنین نگارههای ارزشمندی در اینجا به سوی نابودی میروند.
محمدمهدی اسدزاده