» گوناگون » خانه خاص » امید واژه ای شاعرانه نیست/داستانی واقعی
خانه خاص - مقالات
کد خبر:55056 | ۸ آبان ۱۴۰۴ ساعت ۱۶:۵۴

امید واژه ای شاعرانه نیست/داستانی واقعی

پرتو جنوب ۰

نویسنده: کارمند فاطمه شاهین- مددکار اجتماعی کلانتری ۱۱ شهدا شهرستان فسا

 

تحصیلاتم را ادامه دادم، در یک مرکز حمایت از زنان کار پیدا کردم. حالا می دانم “امید” تنها واژه ای شاعرانه نیست، امید، رفتاری اجتماعی است که در پیوند با دیگران زنده می‌ماند.

در محله‌ای که فقر، سایه اش را بر هر خانه ای گسترانده بود، کودکیِ من در میان دیوارهای ترک خورده و صدای دعواهای شبانه پدر و مادرم شکل گرفت که هر دو گرفتار اعتیاد بودند.

خانه ای که باید پناه باشد، پناهگاه مصرف مواد بود؛ جایی که نه امنیت داشت نه ثبات.

ترس، مهمان همیشگی شب های ما بود.صدای قدم های غریبه ها در کوچه، تهدیدهای پنهان و حضور افرادی که در پی معامله یا مصرف بودند، آرامش را از زندگیمان ربوده بود.

من و خواهرم اغلب پشت درهای بسته پناه می گرفتیم اما نه برای استراحت، بلکه برای فرار از واقعیت.

کودکی من با کمبود غذا، فقر آموزشی و تحقیر اجتماعی آمیخته بود. در مدرسه لباس های کهنه‌ام نگاه‌های سنگین همکلاسی هایم را به دنبال داشت؛ گاه سکوت را انتخاب می کردم تا کسی صدای لرزانم را نشنود.

فشارهای روانی، اضطراب و ناامیدی درونم لانه کرده بود اما در همان تاریکی، جرقه‌ای از امید وجود داشت؛ شاید در لبخند معلمی که به من کتابی داد یا دوستی که بدون قضاوت کنارم نشست؛ همین ارتباط های کوچک، اولین روزنه های حمایت اجتماعی در زندگی ام بود.

در نوجوانی، جامعه مرا  نه قربانی، بلکه دخترِ خانواده ی معتاد می دید؛ این برچسب، درِ بسیاری از فرصت ها را به روی من بست.

انگ اجتماعی، یکی از دردناک ترین زخم هایی بود که بر روح من گذاشت. در آن زمان، کسی به علت های اجتماعی اعتیاد فکر نمی کرد؛ همه به دنبال مقصر بودند.

احساس تنهایی و بی پناهی چنان سنگین بود که تصمیم گرفتم از این زندگی بگریزم.

در ۱۷ سالگی ازدواج برایم راه فرار بود، نه انتخابی آگاهانه.

بدون شناخت، تنها با واسطه ی آشنایی کوتاه به عقد پسری درآمدم که گمان می‌کردم نجات دهنده من است اما واقعیت چیز دیگری بود.

شش سال بعد فهمیدم همسرم نیز گرفتار اعتیاد است.

بار دیگر در چنبره ی تکرار، اسیر شدم؛ تکرار ترس، تکرار بی اعتمادی.

روزی که دیدم دختر خردسالم در گوشه ای از اتاق از ترس پنهان شده، تصمیم گرفتم این چرخه ی منحوس را بشکنم.

دیگر نمی خواستم دخترم در همان فضای ناامنی که من بزرگ شدم، بزرگ شود.

با حمایت محدود خانواده و مددکار اجتماعی محله، تصمیم به جدایی گرفتم؛ تصمیمی سخت، اما ضروری.

از آن پس، مسیر بازسازی من آغاز شد. در پرتو آگاهی، یاد گرفتم که خشم و شرم را به نیرو تبدیل کنم.

تحصیلاتم را ادامه دادم و در یک مرکز حمایت از زنان کار پیدا کردم. حالا میدانم “امید” تنها واژه ای شاعرانه نیست، امید، رفتاری اجتماعی است که در پیوند با دیگران زنده می ماند.

خانه ی کودکی ام هنوز ویران است ، اما درون من بازسازی شده است. زخم های گذشته هنوز درد می کنند اما دیگر چرخه ی تلخ فقر، اعتیاد و ناامیدی را تکرار نمی‌کنم.

امروز، من و دخترم در اتاقی کوچک اما امن زندگی می کنیم، جایی که در آن صدای گریه جای خودش را به خنده داده است.

از خدا می خواهم همه ی اسیران در چرخه ی اعتیاد، به قدرت خود در آزادی از این اسارت باور کنند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • ×