» فرهنگی هنری » چلوس آتشین پیرزن
فرهنگی هنری - مقالات
کد خبر:42185 | ۲۱ اسفند ۱۴۰۳ ساعت ۱۸:۱۷

چلوس آتشین پیرزن

پرتو جنوب

بچه های پیرزن به کوه رفته اند

به قلم: کاظم دشمه

اواخر زمستان است، هر از گاه باد سردی وزیدن می گیرد و درحالی که هوا رو به غروب می رود، ابرهای سپید و سیاهی آسمان را می پوشانند، چیزی نمیگذرد که دوباره ابرها می روند و آسمان آبی پدیدار می شود و ستاره ها شروع به چشمک زدن می کنند. معلوم نیست آیا روزی آفتابی را در پیش داریم یا که طوفانی در راه است.
پدر بزرگ ها و مادربزرگ های ایلیاتی می گویند:
“قرره نی اوشاقلاری گئدیب داغا.”
“(فرزندان پیرزن به کوه رفته اند.)
آری پیرزن به شدت نگران است او با لباس سیاه مندرسش، پشم سفید بوری را زیر بغل زده جلوی چادر قیشیانه(زمستانه)اش، کنار آلاچیق ایستاده، چشم به کوه دوخته و در حالی که پرّه نخ ریسی را به حرکت در می آورد، هر از گاه می گوید:
“احمدلُم رفت نیومد”
باد و باران و طوفان بیداد می کند، همه چوپان ها با گله های گوسفند از کوه پایین آمده و به خانه برگشته اند، اما از احمدل خبری نیست.
پیرزن از همه چوپان ها سراغ فرزندش را می گیرد، اما هیچکس خبری از او ندارد.
خواب از چشمان پیرزن پریده، او تا صبح بیدار است و در آن هوای سرد طوفانی همچنان جلوی چادرش ایستاده و چشم به کوه دوخته است. بالاخره شب به پایان می رسد و صبح می شود.
از منفذهای سقف چادر پیرزن، دود سفیدی بیرون می جهد، پیچ و تاب می خورد و همچون نواری سفید از سینه کوهستان به سمت شرق کشیده می شود.

پیرزن یک بار دیگر از چوپان ها سراغ فرزندش را می گیرد، اما کوچکترین اثری از او نمی یابد.

آفتاب اندک اندک در حال طلوع است که محمدل فرزند دیگر پیرزن شال و آرخالوقش را می پوشد، گیوه هایش را پا می کند، یک دسته نان با اندکی پنیر را در بغچه ای پیچیده، آن را به کمر می بندد، و در حالی که چوب ارژنی به دست گرفته، به سمت کوهستان می رود. تا شاید بتواند در اوج قله در میان آن جنگل ها و صخره ها و دره ها اثری از برادرش بیابد.

پیرزن از پشت سر فرزندش نگاه می کند، دستانش را به سمت آسمان بلند کرده و زیر لب دعا می کند:
“ای خدای کوه ها، دشت ها و جنگل ها خودت کمک کن تا عصر هر دو فرزندم صحیح و سالم از کوه به خانه بازگردند.”
پیرزن دوباره رو به سمت چادرش می کند و در حالی که هنوز دود اجاق از سقف چادر بیرون می زند، می گوید:
“ای اجاق ایل خودت کمک کن فرزندان من از دست برف و بوران و سرما در امان باشند.”

محمدل آرام آرام از شیب تند کوهستان بالا می رود و اندکی بعد در آن دور دست ها در پناه بن ها، بلوط ها و صخره ها ناپدید می شود.
ننه پیرزن این بار آتش کوچکی افروخته و با روغن حیوانی و پیازداغی از پر موسیر و بُن سرخ و خورده برنج کامفیروزی و لوبیا و عدس سرحدی، دمپخت خوشمزه و معطری را بر روی اجاق بار گذاشته است. آخر احمدل دو شبانه روز است که در میان برف و سرما گرسنه است.
پیرزن اندکی چایی خشک داخل قوری می ریزد، آب جوشیده کتری دود زده را روی آن می بندد و کنار اجاق می گذارد و همچنان جلوی چادرش می ایستد و با قلبی امیدوار چشم به کوهستان می دوزد و هر آن منتظر است که احمدل و محمدل دست در دست هم از کوه فرود آیند.

اندک اندک آن روز هم به پایان می رسد، دوباره چوپان ها و گله های گوسفند از کوه پایین می آیند، اما این بار نه تنها احمدل نمی آید، بلکه محمدل هم نمی آید.
آفتاب غروب کرده، تاریکی شب از راه رسیده، در آن دور دست ها در میان کوهستان صدای زوزه گرگی می آید. سگ ها قشقرقی به پا کرده اند. نگرانی پیرزن دوصد چندان شده است.
احمدلم رفت نیومد، محمدلم رفت نیومد، چه باید کرد.

از سال ها قبل که پدر خانواده مرده است، پیرزن با هزار بدبختی و بیچارگی فرزندانش را بزرگ کرده است.
با هزار زحمت و مکافات آنها را به اینجا رسانده است.
تنها ثروت پیرزن همین دو پسر نوجوان کاکل زرین است. حالا چه باید کرد؟
کسی نمی داند آنها برای چه به کوه رفته اند؟
آیا احمدل گوسفندانش را به چرا برده بود؟؟
آیا برای تهیه سوخت و هیزم به کوه رفته اند؟؟
آیا احمدل و محمدل برای شکار به کوه رفته اند؟؟؟
کسی چیزی نمی داند.
هر کسی را میبینی می گوید:
“قرره نی اوشاقلاری گئدیب داغا.”
کودکان اوبه نیز حس و حال عجیبی دارند. چرا احمدل و محمدل به کوه رفته اند؟ چرا برنگشته اند؟ آیا برف و بوران آنها را از پای در آورده است؟ آیا در غاری پناه گرفته اند؟ آیا گرگ آنها را خورده است؟!
آن شب هم به صبح می رسد، پیرزن در آن سرمای جانسوز همچنان در جلوی چادرش ایستاده چشم به کوهستان دوخته و مویه کنان زمزمه می کند:
“احمدِلوم رفت نیومد، محمدِلوم رفت نیومد، چلوسِ برداروم دنیا رو تش زنوم.

آن کوه بلند پربرف و مه آلود با آن دره ها، پرتگاه ها و صخره های صعب العبورش یکی از مخوف ترین کوه های این دیار است.
این کوه که روزگاری پناهگاه یاغی های بزرگی بود، علاوه بر گرگ ها و خرس های غول پیکری که دارد، مردان و پهلوانان نامدار فراوانی را در خود محو نموده و دستش به خون بیگناهان آلوده است.
تا حالا کسی نتوانسته به قله این کوه صعود کند. امکان ندارد کسی راه گم کند و آنگاه بتواند از میان برف ها، یخچال ها و پرتگاه های مخوف آن جان سالم به در برد.
همه جوانان و مردان اوبه به کوه زده اند، همه جای کوه را گشته اند، تا جائی که می توانسته اند رفته اند، اما اثری از احمدل و محمدل نیافته اند. فقط یکی از چوپان ها بر روی برف های بالای کوه، اثر کم رنگی از چند رد پا دیده است که در میان پرتگاه ها و صخره های صعب العبور، اندک اندک محو شده است.
چند شبی می گذرد، هنوز هم از احمدل و محمدل خبری نیست.

پیرزن هر روز مشتک تازه، نان داغ و چایی تازه دم آماده می کند، شاید فرزندانش از کوه پایین بیایند، اما هر روز بیشتر از روز قبل یاس و نا امیدی بر تار و پود قلبش سایه می افکند.
دوباره روزی دیگر و غروبی دیگر از راه می رسد. پیرزن فکری به خاطرش می رسد. با خود می اندیشد: “شاید برف و سرمای زمستان است که نمی گذارد فرزندانش به خانه برگردند. پس باید چاره ای اندیشید و کاری کرد تا برف ها و یخ های زمستان آب شوند، آنگاه شاید راه باز شود و دو پسر کاکل زرینش از راه باز آیند.”
داغلاری قار باسوب بیر یول آچولماز/…
(کوه ها را برف پوشانده و راهی باز نمی شود…)
به همین سبب پیرزن با کنده بن و بلوط و بادام کوهی چنان آتشی می افروزد که شعله های آن تا صدها متر اطراف را مثل روز روشن نموده و گرمای آن حتی از مسافتی دور نیز احساس می شود.
زنان و مردان همسایه که از گوشه چادرشان این صحنه را می بینند یکی یکی از چادرشان بیرون می آیند و به سمت آتش می روند و به دور پیرزن حلقه می زنند و با آن که خودشان نیز بسیار ناامید و دلنگران هستند با او شروع به صحبت و گفت و گو می نمایند و به او دلداری می دهند.
اما پیرزن که با گونه های چروکیده اشک آلودش و با بغضی در گلو، فقط چشم به کوهستان دوخته و به حرف های اطرفیان توجهی ندارد، از میان جمعیت چند قدمی به سمت کوه می رود و اندکی آن سوتر بر روی تخته سنگ بزرگی می ایستد و رو به سوی کوهستان، دستش را کنار دهانش می گذارد و های و های و های فرزندانش را صدا می زند. پژواک صدای سوزناک پیرزن در سکوت آن شب سرد زمستانی در کوه طنین می اندازد و چندین بار تکرار می شود.
“های های های احمدل، احمدل، احمدل…”
“های های های محمدل، محمدل، محمدل،… ”

هرچه صدا می زند، پاسخی نمی شنود. دوباره در حالی که با صدای بلند گریه می کند، به سمت آتش برمی گردد.
زنان اوبه زیر لب دعا می کنند:
ای ائل اوجاقه کمک ائد تا قَررینی اوشاقلارینی قار آلتوندا قالماموش اولا
(ای اجاق ایل کمک کن تا فرزندان پیرزن از برف و بوران در امان باشند.)
پیرزن چند شب دیگر هم آتش بزرگی می افروزد به این امید که برف و بوران و سرمای زمستان را نابود کند، شاید که راه باز شود و فرزندانش بیایند.
در یکی از شب ها که بسیار خسته و نا امید و پریشان است، دوباره از کنار آتش دور می شود، بر روی تخته سنگ رو به سوی کوهستان چمپاتمه زده، دستانش را در آغوشش می فشارد و برای فرزندانش لالائی میخواند:
لالا دئرم لالای گله
اوزاغ یولدان دایی گله
لالا لالا لالا لالا…..
(لالا می گویم خوابت بیاید
از راه دور دایی ات بیاید
لالا ….)
لالا دئرم اوغلوم یاتا
بویوگ اولا تفنگ آتا
لالا لالا لالا لالا….
(لالا می گویم پسرم بخوابه
بزرگ بشه، (مرد شجاعی بشه) و تفنگ به دست بگیره)

لالا دئرم لالاسونا
آش قویارام پایلاسونا
لالا لالای لالای لالای
لالا لالای لالای لالای لای لای لای
(لالا میگویم خوابش بیاید
برایش غذا آماده کرده ام او بیاید. لالا لالا….)
گولوی لای بالام لای لای
اوغلوم لای بالام لای لای
(گلم لالا، فرزندم لالا…)

داغلار لالا، اوغلوم لالا
داغلار لالا، بالام لالا
(کوه ها لالا، پسرم لالا)

چندتایی از زنها می روند تا او را به کنار آتش بازگردانند.
و پیرزن همچنان اشک می ریزد و می خواند:
گئجه لر، گئجه لر قره گئجه لر/
ووروبلار قلبیمه یارا گئجه لر/
و….
(ای شب ها، ای شب های سیاه، قلب من شکسته، قلب من زخمیه…)
پیرزن با کمک اطرافیان به کنار آتش برمی گردد.
شب از نیمه گذشته است. هر از گاه صدای مهربان گوسفندی شنیده می شود که فرزندش را صدا می زند و چند لحظه بعد صدای لطیف بره نوزادی از درون کئرپه چیقی(آلاچیق مخصوص بره ها و بزغاله ها) به ندای مادرش پاسخ می دهد، و گاهی نیز صدای زنگوله های ریز و درشت گله سکوت شب را در هم می شکند.
بعضی از زنان و مردان کهنسال اوبه هنوز هم به دور آتش نشسته اند و پیرزن را دلداری می دهند.

پیرزن از خود بیخود شده است. گاه لالایی می خواند، گاه با صدای بلند فرزندانش را صدا می زند و گاهی گریه می کند و می گوید: فرزندانم در میان برف و بوران و سرمای کوهستان گیر افتاده اند، باید کاری کنم، چاره ای بیندیشم.
“احمدلوم رفت نیومد، محمدلوم رفت نیومد، چلوس برداروم دنیا رو آتش زنوم”

همه نشسته اند و به پیرزن زُل زده اند که به ناگه پیرزن به اجاق نزدیک می شود، خم می شود و از میان شعله های آتش، چلوس آتشین بزرگی را به دست می گیرد، چند قدمی از اجاق دور می شود و آن را به شدت دور سرش می چرخاند.
سایر اهالی اوبه نیز از چادرهای خود بیرون آمده و با تعجب و دلسوزی پیرزن را تماشا می کنند.

پیرزن از میان مردان و زنان اوبه می گذرد چند دوری به اطراف آتش می چرخد و همچنان زمزمه زمزمه می کند:
“احمدلوم رفت نیومد، محمدلوم رفت نیومد، چلوس برداروم دنیا رو تش زنوم”

و آنگاه در حالی که شعله های چلوس بزرگ آتشین زبانه می کشد، از اوبه دور می شود. چندتایی از مردان و زنان اوبه به دنبالش می دوند و به او التماس می کنند که: “تو دیگر نرو، به خودت رحم کن و….”.
اما پیرزن که گوشش به این حرف ها بدهکار نیست، همچنان با گریه و شیون و زاری به سمت کوهستان می دود و آرام آرام از کوه بالا می رود.
همه اوبه های دور و نزدیک با ناراحتی و هیجان از دور شعله های آتشی را می بینند که در میانه کوه زبانه می کشد و به سمت بالا می رود.

پیرزن با خورنگی بزرگ و آتشین می رود تا برف و بوران و یخبندان زمستانی کوه ها را آب کند، تا که شاید راه باز شود و فرزندانش بیایند.

او در میان برف و بوران و سرما و در میان مه غلیظ همچنان نفس زنان از شیب تند کوهستان بالا می رود.
پیرزن در حالی که با های و های فرزندانش را صدا می زند، همچنان از کوه بالا می رود.

در تاریکی شب، می رود و می رود تا که در نوک صخره بلند و صعب العبوری که از مه بیرون زده است می ایستد.
اندک اندک ستاره سحری در حال دمیدن است. صدای خروس ها از اوبه های دوردست به گوش می رسد. در حالی که شعله های چلوس آتشین زبانه می کشد، پیرزن به شدت آن را به دور سرش می چرخاند، می چرخاند و با تمام وجودش به سمت آسمان پرتاب می کند.

چلوس آتشین در حالی که شعله هایش زبانه می کشد، پیچ و تاب خوران بالا می رود، کوهستان مثل روز، روشن و سپیدی برف ها کاملا پدیدار می شود. چلوس آتشین همچنان بالا می رود. از ستیغ قله و از میان ابرها می گذرد و به سمت ستاره ها پیش می رود و در اوج آسمان ناپدید می شود…

مردم ایل باور دارند اگر چلوس آتشین پیرزن در اَغَنَق (زمین خاکی) فرود آید، هوا گرم و آفتابی خواهد شد، اگر بر سر بوته ای فرود آید، باد سردی وزیدن خواهد گرفت و اگر در داخل برکه آبی فرود آید هوا بارانی خواهد شد.

و بدین ترتیب ننه سرما می رود و اندک اندک عمونوروز از راه می رسد.

کاظم دشمه قره میرشاملو -اسفند ۱۳۹۵
بسپر(بوز پر)

دیدگاهتان را بنویسید

  • ×