برچسب زده شده با: ادبیات

نامه ای به موسا بیدج

۱۴۰۳-۰۷-۱۴

می پذیرم آرزوها از آهِ روزها بلندترند هنوز ! سرم به سنگ خورده است پدر ! سنگ هایی که از خانه و کاشانه بویی نبرده اند ! در گوشِ بادهای مدیترانه آسیابی به نوبت نیست ! عشق هم همیشه دست از پا درازتر به خانه برمی‌گشت ! میخواهم بگویم تشنگی کم دست هامان را بالا نبرد زندگی در خاورمیانه بطری تاریکی ست که نمی دانیم شراب است یا باروت ! محمد صفائی – تابستان هزار […]

شاهنامهٔ فردوسی و تازیان- بخش۶

۱۴۰۳-۰۷-۰۱

به قلم ناصر امیرعضدی   شاه هاماوران در اندیشهٔ برگزار کردن آماج خود در ناکام کردن کاوس‌شاه: چو یک هفته بگذشت، هشتم پگاه فرستاده آمد به نزدیکِ شاه که گر شاه بیند که مهمانِ خویش بیاید خرامان به ایوانِ خویش شود شهرِ هاماوران ارجمند چو بینند رخشنده گاه بلند و : بدین گونه با او همی چاره جُست نهان بندِ او بود رایش درست مگر شهر و دختر بمانَد بدوی نباشند بر سر یکی باژ […]

«دریا» غزلی از زنده یاد محمدعلی بهمنی

۱۴۰۳-۰۶-۲۵

دریا شدست خواهر و من هم برادرش شاعرتر از همیشه نشستم برابرش خواهر! سلام، با غزلی نیمه آمدم تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش می‌خواهم اعتراف کنم هر غزل که ما با هم سروده‌ایم جهان کرده از برش خواهر زمان، زمان برادرکشی‌ است باز شاید به گوش‌ها نرسد بیت آخرش با خود مرا ببر که نپوسد در این سکون شعری که دوست داشتی از خود رهاترش دریا سکوت کرده و من حرف می‌زنم حس […]

ای دل…

۱۴۰۳-۰۶-۱۰

ای دل نکن دیوانگی، پروانه بودن تا به کی با این حقارت پیشگان، هم خانه بودن تا به کی در سوگ بی مهری نشین، هر روز و هر شب نازنین با قوم و آیین های خود، بیگانه بودن تا به کی از درد این بیگانگی، ترسم به خاموشی رسی ای دل جفا بر خود مکن، فرزانه بودن تا به کی در خود اگر گم گشته ای، از یاد و خاطر رفته ای مانند مرغی در […]

خواب شب بوها؛ غزلی از محمود بهمنی

۱۴۰۳-۰۳-۲۶

«خواب شب بوها» شب می رسد از لابه لای پیچک موهات پیچیده عطر عاشقی در خواب شب بوهات دارد بهار از دامنت آغاز می گردد آغاز فصل شعر و آواز پرستوهات دارند در وصف تو می گویند شاعرها از طعم لب های تو و از آلبالوهات یک شهر را دنبال راهت می کشانی با موسیقیای بازی دست و النگوهات سمت نگاهت عاشقانه تور می ریزند در بندر چشمان تو بی وقفه جاشوهات دریاترین! آغوش واکن، […]

من اگر فلسطینی بودم

۱۴۰۳-۰۲-۲۳

من اگر فلسطینی بودم با سنگ می آمیختم … من اگر فلسطینی بودم دریا را خشک میکردم و سنگ هایش را بالا می کشیدم ! من اگر فلسطینی بودم در گلدان ها سنگ می کاشتم وُ سنگِ سنگها را به سینه می زدم و جز از شاعران یاری نمی خواستم … من اگر فلسطینی بودم دل به سنگ می دادم منت سنگ را بر کول می کشیدم با سنگ به قهوه خانه می رفتم وُ […]

دل دیوار

۱۴۰۲-۱۲-۲۰

همه چیز از دل دیوار آغاز می‌شود من باور ندارم کوه ها از دل دیوارها خبر داشته باشند یا دیوارها پشت در پشت به کوه ها برسند … او طاقت نداشت دیوارها دلشان را لای پیچک ها سبز کنند … تو دستهایت را از سر راه نیاورده ای که کوتاه بیایند و از سنگ کوه بسازند وُ از کوه یک مشت صدا که … که کلاغ ها… محمد صفائی ***   – برای معرفی و […]

جوانه های نو

۱۴۰۲-۱۲-۰۸

خویشتن خویش را بند زدم برای تو کوچه به کوچه ره به ره نشسته‌ام برای تو بخواه یا نخواه تو دوباره بسته‌ام خودم بگو در این سرای خود چگونه دیده‌ای مرا؟ بگو چگونه‌‌ام که تو مرا رهانده‌ای ز خود بگو بگو بگو بگو خموش گشته‌ای چرا؟ تنم به هر صدای تو جوانه‌های نو زند بخوان دوباره نو به نو مرا به خود مرا به خود محمدمهدی اسدزاده   ***   – برای معرفی و نقد […]

چند سروده کوتاه

۱۴۰۲-۱۱-۳۰

کوتاه سروده هایی از محسن اسماعیلی کوپایی- اصفهان   هوای دل من شبیه لبت گرم شبیه گل خنده ات مست شبیه نگاهت شرابی است تو هر جا که باشی هوایش بهاری است!! ۲ کاش باران ببارد جان من تشنه ی آسمان است کاش همراه باران عشق انسان به انسان ببارد!! ۳ اسب می رود جاده می رود غم کنار من پیاده می رود!! ۴ آخرین کلام را شمع گفت و چشم روی هم گذاشت عشق […]

شعری از زنده یاد نجمه زارع

۱۴۰۲-۱۱-۰۸

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد نخواست او به من خسته – بی گمان – برسد شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد چه می کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر به راحتی کسی از راه ناگهان برسد… رها کنی، برود، از دلت جدا باشد به آن که دوست ترش داشته، به آن برسد رها کنی، بروند و دو تا پرنده شوند خبر […]

نامه ای به سیدعلی صالحی

۱۴۰۲-۱۰-۱۷

سلام سید … کاش درخت می‌توانست بپرد … کبوتر سبز شود … و باران وقت خندیدن دستش بر دهان نباشد ! سلام سید … کاش سنگ حرف آخر آدمی نبود … و کوه و کوه و کوه ها پُشت شان به آفتاب ، گرم نبود ! کاش شاخه ها دست شان باز بود دلها کبوتر ! و حضرت ماه حوالی جنوب دست به عصا نبود … __________________ محمدصفائی آذر هفتکل هزار و چهارصد و دو […]

شعری از زنده یاد حسن حاتمی

۱۴۰۲-۱۰-۱۰

«گل سرخ تنت» گل سرخ تنت آیینه ی جمعیت را سرشار کرد و شاخه خیابان را پر بار * هم بدانگونه که تو چون برگی بر خاک افتادی از گلدسته های مسجد آدینه شکوفه های دعا فرو می ریخت و کبوتران که در تلاطم آیینه آواز گمشده خود را باز می گشتند پرواز خود را از سر گرفتند * هیچ خورشیدی بدینگونه مزرعه ای را ننواخت که تو با گل سرخ تنت سپیده دم را […]

×