برچسب زده شده با: شعر

شعر سپید “شب”

1403-10-02

زبان دود را می فهمد ! از آب سخن می گویم ! در چشم من هرکس دنبال خانه اش می‌گردد! شعرهای عربی هنوز می‌توانند مرا غرق کنند و از من پیراهنی به خانه بیاورند! هنوز دنبال چیزی می‌گردند که خیال را به آن آویزان کنند آواره های بی جهان! گاهی سیم های خاردار لباس های خیس را در اردوگاه ها بغل میکنند! شک ندارم رازها در مناطق حائل به گور می روند! راستی انسان برگ […]

چکادها و نام آوران شعر پارسی معاصر «۳» – فروغ فرخزاد

1403-09-17

تولدی دیگر همه هستی من آیه تاریکیست که ترا در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد من در این آیه ترا آه کشیدم آه من در این آیه ترا به درخت و آب و آتش پیوند زدم زندگی شاید یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد زندگی شاید ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد زندگی شاید طفلی […]

چکادها و نام آوران شعر پارسی معاصر «۲»- ا. بامداد

1403-08-12

«ماهی» من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ: احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای چندین هزار چشمه خورشید در دلم می جوشد از یقین؛ احساس می کنم در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس چندین هزار جنگل شاداب ناگهان می روید از زمین. * آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز در برکه های آینه لغزیده تو به تو! من آبگیر صافیم، اینک! به […]

«اشک هایم»

1403-08-06

اشکهایم همه در راه دلم دادم و رفت گرم گفتم نشوم از دهن افتادم و رفت بارها قلوه ی دل بر سر لب کوبیدم دود شد خون دل از آتش بیدادم و رفت پنجه ام ناز کشیدم به ضریح دل دوست سنگ کوبید به فرق سر اجدادم و رفت نوعروس آمد و با گوشه ی چشمش دل برد بار الهی گل پرپر شده دامادم و رفت بس که شب ناله زدم صبح ز پا افتادم […]

«دریا» غزلی از زنده یاد محمدعلی بهمنی

1403-06-25

دریا شدست خواهر و من هم برادرش شاعرتر از همیشه نشستم برابرش خواهر! سلام، با غزلی نیمه آمدم تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش می‌خواهم اعتراف کنم هر غزل که ما با هم سروده‌ایم جهان کرده از برش خواهر زمان، زمان برادرکشی‌ است باز شاید به گوش‌ها نرسد بیت آخرش با خود مرا ببر که نپوسد در این سکون شعری که دوست داشتی از خود رهاترش دریا سکوت کرده و من حرف می‌زنم حس […]

جنون سیاهی

1403-06-17

اندوهی مرا به سایه برده است تا ماه را دوباره به پشت ابر بکشاند و در گوشش پچ پچ کند که سایه نشینان جنون سیاهی دارند. ستاره های دور دست را نمی بینند و چشم هایشان به خواب آلوده است. زمان سیاهی شب را پس خواهد گرفت آن گاه روز هایشان را می تاراند وما شب نشینان سایه نشینان آفتاب خواهیم بود. چشمانت را به ماه بسپار که ستاره های شب نشین را به سایه […]

نامه هایی به محمود درویش

1403-05-06

به اینجای جغرافیا رسیده است… به اینجا که آب را کودکان بخش می‌کنند! به اینجا رسیده است … دلم میخواست وطن کبک اش خروس بخواند … اما نه خاورمیانه، میانه ی خوبی با تاریخ دارد نه مدیترانه بویی از ترانه میدهد ___ محمد صفائی خرداد هزار و چهارصدوسه     *** _ برای معرفی و نقد کتاب تازه چاپ شده تان! در این ستون، تماس بگیرید. _آثار ادبی خود را همچنین می توانید در واتس […]

خواب شب بوها؛ غزلی از محمود بهمنی

1403-03-26

«خواب شب بوها» شب می رسد از لابه لای پیچک موهات پیچیده عطر عاشقی در خواب شب بوهات دارد بهار از دامنت آغاز می گردد آغاز فصل شعر و آواز پرستوهات دارند در وصف تو می گویند شاعرها از طعم لب های تو و از آلبالوهات یک شهر را دنبال راهت می کشانی با موسیقیای بازی دست و النگوهات سمت نگاهت عاشقانه تور می ریزند در بندر چشمان تو بی وقفه جاشوهات دریاترین! آغوش واکن، […]

همیشه گمشده ای دارم

1403-03-13

شب است و خرمنی از آتش شکفته در دل خونبارم هزار دشت سمندر بین! که سر کشیده ز گفتارم هزار ناله آتشگون، کشیده ام به رگ مضمون چو لاله دامن و دل پر خون، ز بس که داغ نهان دارم در این گذار شب مرموز، ز داغ حادثه ها هر روز گران غمی است مرا جانسوز، که نه فلک نکشد بارم نمی ز باده آگاهی، نمی دهم به خم شاهی ز رنگ و بوی تعلق […]

«پایان فصل گل»

1403-02-30

     زنده یاد منوچهر آتشی     فصل گل رفت و در این منظره باغی نشکفت از کنار دل تنگم، گل داغی نشکفت باغ بی برگ، کفن پوش زمستانی ماند کز سپیدای مهیبش پر زاغی نشکفت طفل گل رفت و نیامد ز حیا فانوسی تا از آن گمشده گیرند سراغی، نشکفت گل مگو، خون تذروی سر خاری ننشست صوت بلبل نه، که غروای کلاغی نشکفت باده آلوده ی تزویر مگر گشت، که ما درکشیدیم بسی […]

من اگر فلسطینی بودم

1403-02-23

محمد صفایی   من اگر فلسطینی بودم با سنگ می آمیختم … من اگر فلسطینی بودم دریا را خشک میکردم و سنگ هایش را بالا می کشیدم ! من اگر فلسطینی بودم در گلدان ها سنگ می کاشتم وُ سنگِ سنگها را به سینه می زدم و جز از شاعران یاری نمی خواستم … من اگر فلسطینی بودم دل به سنگ می دادم منت سنگ را بر کول می کشیدم با سنگ به قهوه خانه […]

آینه یِ جام

1403-01-18

محمدحسین برزویی   آفتاب ِ رُخت از پَرده، نمایان گردید از شُعاعِ رُخِ تو،دیده درخشان گردید «عکسِ رویِ تو، چو در آینه یِ جام افتاد» جام خندید، دلِ غنچه گلستان گردید «حُسنِ رویِ تو، به یک جلوه که: در آینه کرد» نقشِ نقّاشِ ازل، صورتِ قرآن گردید شاعرِ سالکِ شیدا، مَیِ مهتاب چشید! مست از«هست» زِ پیمانه یِ عرفان گردید «من زِ مسجد به خرابات نه خود افتادم» حکمِ معشوقِ ازل آمد و بُرهان گردید […]

×