برچسب زده شده با: شعر

چکادها و نام آوران شعر پارسی معاصر «۲»- ا. بامداد

۱۴۰۳-۰۸-۱۲

«ماهی» من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ: احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای چندین هزار چشمه خورشید در دلم می جوشد از یقین؛ احساس می کنم در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس چندین هزار جنگل شاداب ناگهان می روید از زمین. * آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز در برکه های آینه لغزیده تو به تو! من آبگیر صافیم، اینک! به […]

«اشک هایم»

۱۴۰۳-۰۸-۰۶

اشکهایم همه در راه دلم دادم و رفت گرم گفتم نشوم از دهن افتادم و رفت بارها قلوه ی دل بر سر لب کوبیدم دود شد خون دل از آتش بیدادم و رفت پنجه ام ناز کشیدم به ضریح دل دوست سنگ کوبید به فرق سر اجدادم و رفت نوعروس آمد و با گوشه ی چشمش دل برد بار الهی گل پرپر شده دامادم و رفت بس که شب ناله زدم صبح ز پا افتادم […]

«دریا» غزلی از زنده یاد محمدعلی بهمنی

۱۴۰۳-۰۶-۲۵

دریا شدست خواهر و من هم برادرش شاعرتر از همیشه نشستم برابرش خواهر! سلام، با غزلی نیمه آمدم تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش می‌خواهم اعتراف کنم هر غزل که ما با هم سروده‌ایم جهان کرده از برش خواهر زمان، زمان برادرکشی‌ است باز شاید به گوش‌ها نرسد بیت آخرش با خود مرا ببر که نپوسد در این سکون شعری که دوست داشتی از خود رهاترش دریا سکوت کرده و من حرف می‌زنم حس […]

جنون سیاهی

۱۴۰۳-۰۶-۱۷

اندوهی مرا به سایه برده است تا ماه را دوباره به پشت ابر بکشاند و در گوشش پچ پچ کند که سایه نشینان جنون سیاهی دارند. ستاره های دور دست را نمی بینند و چشم هایشان به خواب آلوده است. زمان سیاهی شب را پس خواهد گرفت آن گاه روز هایشان را می تاراند وما شب نشینان سایه نشینان آفتاب خواهیم بود. چشمانت را به ماه بسپار که ستاره های شب نشین را به سایه […]

نامه هایی به محمود درویش

۱۴۰۳-۰۵-۰۶

به اینجای جغرافیا رسیده است… به اینجا که آب را کودکان بخش می‌کنند! به اینجا رسیده است … دلم میخواست وطن کبک اش خروس بخواند … اما نه خاورمیانه، میانه ی خوبی با تاریخ دارد نه مدیترانه بویی از ترانه میدهد ___ محمد صفائی خرداد هزار و چهارصدوسه     *** _ برای معرفی و نقد کتاب تازه چاپ شده تان! در این ستون، تماس بگیرید. _آثار ادبی خود را همچنین می توانید در واتس […]

خواب شب بوها؛ غزلی از محمود بهمنی

۱۴۰۳-۰۳-۲۶

«خواب شب بوها» شب می رسد از لابه لای پیچک موهات پیچیده عطر عاشقی در خواب شب بوهات دارد بهار از دامنت آغاز می گردد آغاز فصل شعر و آواز پرستوهات دارند در وصف تو می گویند شاعرها از طعم لب های تو و از آلبالوهات یک شهر را دنبال راهت می کشانی با موسیقیای بازی دست و النگوهات سمت نگاهت عاشقانه تور می ریزند در بندر چشمان تو بی وقفه جاشوهات دریاترین! آغوش واکن، […]

همیشه گمشده ای دارم

۱۴۰۳-۰۳-۱۳

شب است و خرمنی از آتش شکفته در دل خونبارم هزار دشت سمندر بین! که سر کشیده ز گفتارم هزار ناله آتشگون، کشیده ام به رگ مضمون چو لاله دامن و دل پر خون، ز بس که داغ نهان دارم در این گذار شب مرموز، ز داغ حادثه ها هر روز گران غمی است مرا جانسوز، که نه فلک نکشد بارم نمی ز باده آگاهی، نمی دهم به خم شاهی ز رنگ و بوی تعلق […]

«پایان فصل گل»

۱۴۰۳-۰۲-۳۰

     زنده یاد منوچهر آتشی     فصل گل رفت و در این منظره باغی نشکفت از کنار دل تنگم، گل داغی نشکفت باغ بی برگ، کفن پوش زمستانی ماند کز سپیدای مهیبش پر زاغی نشکفت طفل گل رفت و نیامد ز حیا فانوسی تا از آن گمشده گیرند سراغی، نشکفت گل مگو، خون تذروی سر خاری ننشست صوت بلبل نه، که غروای کلاغی نشکفت باده آلوده ی تزویر مگر گشت، که ما درکشیدیم بسی […]

من اگر فلسطینی بودم

۱۴۰۳-۰۲-۲۳

من اگر فلسطینی بودم با سنگ می آمیختم … من اگر فلسطینی بودم دریا را خشک میکردم و سنگ هایش را بالا می کشیدم ! من اگر فلسطینی بودم در گلدان ها سنگ می کاشتم وُ سنگِ سنگها را به سینه می زدم و جز از شاعران یاری نمی خواستم … من اگر فلسطینی بودم دل به سنگ می دادم منت سنگ را بر کول می کشیدم با سنگ به قهوه خانه می رفتم وُ […]

آینه یِ جام

۱۴۰۳-۰۱-۱۸

  آفتاب ِ رُخت از پَرده، نمایان گردید از شُعاعِ رُخِ تو،دیده درخشان گردید «عکسِ رویِ تو، چو در آینه یِ جام افتاد» جام خندید، دلِ غنچه گلستان گردید «حُسنِ رویِ تو، به یک جلوه که: در آینه کرد» نقشِ نقّاشِ ازل، صورتِ قرآن گردید شاعرِ سالکِ شیدا، مَیِ مهتاب چشید! مست از«هست» زِ پیمانه یِ عرفان گردید «من زِ مسجد به خرابات نه خود افتادم» حکمِ معشوقِ ازل آمد و بُرهان گردید «زیرِ شمشیرِ […]

دل دیوار

۱۴۰۲-۱۲-۲۰

همه چیز از دل دیوار آغاز می‌شود من باور ندارم کوه ها از دل دیوارها خبر داشته باشند یا دیوارها پشت در پشت به کوه ها برسند … او طاقت نداشت دیوارها دلشان را لای پیچک ها سبز کنند … تو دستهایت را از سر راه نیاورده ای که کوتاه بیایند و از سنگ کوه بسازند وُ از کوه یک مشت صدا که … که کلاغ ها… محمد صفائی ***   – برای معرفی و […]

جوانه های نو

۱۴۰۲-۱۲-۰۸

خویشتن خویش را بند زدم برای تو کوچه به کوچه ره به ره نشسته‌ام برای تو بخواه یا نخواه تو دوباره بسته‌ام خودم بگو در این سرای خود چگونه دیده‌ای مرا؟ بگو چگونه‌‌ام که تو مرا رهانده‌ای ز خود بگو بگو بگو بگو خموش گشته‌ای چرا؟ تنم به هر صدای تو جوانه‌های نو زند بخوان دوباره نو به نو مرا به خود مرا به خود محمدمهدی اسدزاده   ***   – برای معرفی و نقد […]

×