چند شعر کوتاه از قاسم بغلانی
۱ صندلی ها میز را در آغوش می کشند من دندانم را با انگشتانم یک تلویزیون در سرم سوپ سوسک پخش می کند تاریکی چه صدای بلندی دارد! ۲ تلویزیون لعنتی مثل کله ام پر کانال ها خودم را به کانال میزنم که در فکرش باشم جریانی از انسان! چقدر شبیه شامپانزهها کانالی از زن ها و جنگ ها! ۳ برگ های پانچ شده در زون کن ها قفسه ای که درد جمع می […]