» فرهنگی هنری » ادبیات » شاهنامه فردوسی و تازیان – بخش ۱
ادبیات
کد خبر:26849 | ۳ تیر ۱۴۰۳ ساعت ۱۱:۵۳

شاهنامه فردوسی و تازیان – بخش ۱

پرتو جنوب

به قلم: ناصر امیرعضدی

* پیشگفتار:
انگیزه‌ای که نگارنده را بر آن داشت تا یک بار دیگر بر شاهنامه نگاهی راستی‌جویانه و ژرف‌خواهانه، بیندازد و به نگرش و داوری فردوسی و شاهنامهٔ او بر تازیان، در سرتاسر و از آغاز تا پایان شاهنامه، با نگاهی نو بنگرد، گفته‌های شاهنامه‌پژوهان نامدار ایرانی و ناایرانی و برداشتها و آرزوخواهی‌های آنان بوده که موجب به‌راه انداختن کارزاری بر پایه‌ٔ تازی‌ستیزی فردوسی گشته است، که از جمله از سوی کسانی مانند نلدکه و خالقی‌مطلق و مهندس شاهینِ نژاد و بسیاری دیگر، بمیان آمده است.


حال آنکه چنانچه نیک و به ژرفا بنگریم، براستی که شاهنامه چیز دیگری را به ما نشان میدهد. به همین بهانه شاهنامه را از آغاز تا پایان، نگاهی دیگرباره اما با راستی‌جویی و بدون هر گونه سوی‌گیری و پیشداوری انداختم که این است دستاورد آن:
نخستین فرازی از شاهنامه که در آن از تازیان به‌منزلهٔ یک تبار و‌ نژاد و تمدن و ملیت ویژه و جداگانه نام برده شده، بخش طهمورث دیوبند است که در این بخش، پس از آزاد سازی دیوان چنین آمده است:
نبشتن به خسرو بیاموختند
دلش را به دانش بر افروختند
نبشتن یکی نه، که نزدیکِ سی
چه رومی، چه «تازی» و چه پارسی
چه سُغدی چه چینی و چه پهلوی
ز هرگونه‌ای کان همه بشنوی
اما نکتهٔ برجسته اینکه از همان دوره که کیومرث یک یزدان‌پرست شناسانده شده‌ است، تازیان بت‌پرست نشان داده شده‌اند.
برای نمونه، یزدان‌پرستی در زمان کیومرث چنین آمده است که پس از کشته شدن سیامک به دست دیوان:
نشستند سالی چنین سوگوار
پیام آمد از داورِ کردگار
درود آوریدش خجسته سروش
کزین بیش مخروش و بازآر هوش!
سپه ساز و برکَش به فرمان من
برآور یکی گَرد از آن انجمن!
از آن بدکُنِش دیو روی زمین
بپرداز و پردخته کن دل ز کین!
کیِ ناموَر سر سویِ آسمان
برآورد و بد خواست بر بدگمان
بر آن برترین، نام یزدانش را
بخواند و بپالود مژگانش را
وزان پس به کینِ سیامک شتافت
شب و روز آرام و خفتن نیافت…
و در دوران هوشنگ هم پس از دست یافتن او به آتش، چنین میخوانیم:
…فروغی پدید آمد از هر دوسنگ
دلِ سنگ گشت از فروغ آذرنگ
نشد مار کُشته ولیکن ز راز
ازین طبعِ سنگ آتش آمد فراز
جهان‌دار پیشِ جهان‌آفرین
نیایش همی کرد و خواند آفرین!
که او را فروغی چنین هدیه داد
همین آتش آنگاه «قبله» نهاد!
بگفتا فروغیست این «ایزدی»
پرستید باید، اگر بخرَدی
و در برخی نسخه‌ها پس از آن چنین آمده است:
پرستیدن ایزدی بود کیش
نیا را همین بود آئینِ پیش
چو مر تازیان را به محراب، «سنگ»
بدان‌گَه بُدی آتشِ خوب‌رنگ
به سنگ‌اندر، آتش بدو شد پدید
کزو در جهان روشنی گسترید…

اما در دومین جایی از شاهنامه که از تازیان سخن رفته، نخست با گوشه و کنایه و اشاره و سپس به راستی و روشنی، در بخش سرگذشت جمشید است که از شاه تازیان بنام مرداس سخن بمیان آمده و به نیکی از او یاد شده است و به مانند شخصیتی بزرگ همچون مارکوس اورلیوس فیلسوف‌شاه رومی از او یاد شده است، بویژه که این شاه رومی هم با داشتن پسری اهریمنی مانند ضحاک، سرنوشتی مانند او داشته است:
یکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشتِ سوارانِ نیزه گذار
گران‌مایه هم «شاه» و هم «نیک‌مَرد»!
ز ترسِ جهاندار، با بادِ سرد
که مرداس نامِ گرانمایه بود
به داد و دهِش، برترین پایه بود!
مراو را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی به جای
همان گاو دوشابه فرمانبری
همان تازی اسپ گزیده مَری…
و در دنبالهٔ آن از تازی دیگری بنام ضحاک سخن به میان می‌آید که فرزند اوست و به خواست و با یاری خود ایرانیان به شاهی رسانده میشود! و بجای جمشیدِ جم می نشیند:
…سواران ایران همه «شاه‌جوی»
«نهادند یکسر به ضحاک روی»!
(چه فریب خوردن آشنایی!)
به شاهی بر او آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند!
کیِ اژدهافَش بیامد چو باد
به ایران‌زمین تاج بر سر نهاد!
از ایران و از «تازیان» لشکری
گُزین کرد گُرد از همه کشوری
و شگفتا اینکه در سرتاسر دوران چیرگی ضحاک و در این بخش از شاهنامه، هیچگاه بدی و پلیدی‌ ضحاک به نژاد و تبارش وابسته نشده است، و نشانی از تازی‌ستیری نمیبینیم، بلکه رخنه کردن اهریمن در او، زمینه و فراهم‌آوردندهٔ چنان بدمَنِشی در او بوده است. به همین دلیل هم چنین ابیاتی در بارهٔ ضحاک آورده شده است که فرانک به پسرش فریدون چنین میگوید:
چنان بُد که ضحاکِ «جادوپرست»
از «ایران» به جانِ تو یازید دست
و هیچ سخنی از تبار و نژاد تازی او در میان نیست و ضحاک هم از درون ایران به جان فریدون دست یازیده و نه از سرزمین تازیان یا همان دشت سواران نیزه‌گذار، و فریدون نیز چنین پاسخی به مادرش میدهد:
بپویم به فرمان یزدانِ پاک
بر آرَم ز ایوانِ ضحاک خاک
کنون کردنی کرد «جادوپرست»
مرا بُرد باید به شمشیر دست
اما نکتهٔ گفتنی اینکه در حالیکه به روایت شاهنامهٔ فردوسی سرزمین تازیان روشن نیست و به نام دشت سواران نیزه‌گذار یا در جایی دیگر بیت‌المقدس آورده شده، در تاریخ ثعالبی به روشنی این سرزمین را یمن گفته است که‌، نخست در صفحه ۱۷ کتاب در بخش پایان کار جمشید آورده است: ضحاک حِمیَری که به پارسی او را بیوراسب نامند، از سرزمین یمن با لشکریانی انبوه و نیرویی هراس‌انگیز بر او(جمشید) تاخت و همانند عقاب بر خرگوش، بر او حمله برد… همچنین در صفحهٔ ۱۸ این کتاب با عنوان شاه بیوراسب(ضحاک)، چنین میخوانیم که پارسیان او را بیوراسب و تازیان او را ضحاک نامند و گویند از ازدهاق آمده که به معنی اژدها است. یمنیان او را از خود دانند و سرافرازند که به معنی اژدها است و از ایشان است. ابونواس در بیتی از قصیده‌ای گوید:
ضحاک از ما بود که از جنیان و جن‌زدگان هم بود(با بکار بردن واژهٔ خابل در شعر برای جن‌زدگان و سپس مؤلف گوید قصد شاعر از خابل، شیطان بوده است و خابل در لغت جن‌زده و دیوانه است) و سپس آورده است که جن‌زدگان در چراگاه‌هاشان بر او نماز میبردند.
و هیچ پیوندی میان ضحاک و اسحاق عبری که پدر یعقوب و بنی‌اسرائیلیان بوده، با ضحاک هم بمیان نیامده است. چرا‌که اسحاق عبری ارتباط مستقیمی با تازیان هم ندارد بلکه برادر ناتنی او داماد قومی تازی گشته است، به عبارت دیگر بیش و پیش از آنکه اسماعیل تازی باشد، قبیلهٔ قریش و خاندان پیامبراسلام وابسته به نژاد عبری و به اصطلاح مستعرب یا عرب‌شده، بوده‌اند.(از میان سه گونه اعراب باعده، عاربه و مستعربه یا عرب‌شده)
باری بر اساس کتاب ثعالبی تازیان گمان دارند که ضحاک فرزند علوان بود و پارسیان بر آنند که بیوراسب فرزند اندرماسب، از فرزندان سیامک فرزند کیومرث بوده است و وی را بیوراسب نامیدند چون به زبان پهلوی بیور بیش از صدهزار را گویند و ضحاک را بیش از یکصد هزار اسب بود… پدرش شاه یمن بود و دیگر مطالب تاریخ ثعالبی، نزدیک به همان چیزهایی است که در شاهنامه هم آمده است، البته با شدت بیشتری در نشان دادن بدمنشی‌های ضحاک از جمله اینکه ضحاک را اولین کسی میداند که قطع اعضا و مثله کردن و نیز به دار آویختن را معمول داشت… و مردمان از این بابت‌ها و دیگر رسوم زشت و سخت در تنگی و سختی و آزار بودند و چون از هر جهت آماده گشت، به جمشید حمله برد تا بر کشورش دست گشود و پیروز گشت و جم را بکشت و دولت جادویی و ناهنجاری برپا داشت… و چون مردمان به فرمان او درآمدند گویی که از بهشت به دوزخ کوچیدند و از نعمت به عذاب دردناک رسیدند که اینها با تصویری که شاهنامه از شروع کار ضحاک میگوید تفاوت آشکاری دارد.

اما تنها نکته‌ای که در این بخش شاهنامه به تازیان نسبت داده شده بت‌پرستی آنان است، بدین‌گونه که پس از گشوده شدن شبستان ضحاک بدست فریدون، چنین می خوانیم:
برون آورید از شبستانِ اوی
بتان سیه‌موی و خورشیدروی
بفرمود شُستن سرانشان نخست
روانشان از آن تیرگیها بشست
رهِ داورِ پاک بنمودشان
ز آلودگی پس بپالودشان
که پروردهٔ «بت‌پرستان» بُدند
سراسیمه بر سانِ مستان بُدند..‌.

اما سومین فرازی که باز هم در شاهنامه سخن از تازیان به میان آمده، داستانِ جست‌و‌جو و یافتنِ سه دخترِ پاک‌نژاد و درخور برای سه پسر فریدون، در سراسر جهان شناخته شده در آن دوران بوده است، که باز هم پس ‌از جست‌وجوی بسیار، هم‌ترازترین و پُرارج‌ترین خانوادهٔ اشرافی که جَندل فرستادهٔ فریدون می‌یابد، نه از چین و ماچین و صقلاب و روم و هند و دیگر سرزمین‌های شناخته شدهٔ آن دوران، بلکه از سرزمینی از تازیان(یمن) بوده است!:
بدو گفت: برگَرد گِردِ جهان
سه دختر گُزین از نژادِ مهان..‌.
تا اینکه:
بر پایهٔ ارزش‌گذاری و ارجمند دانستن زنان پرده‌نشین و پوشیده، که آفتاب هم به تن آنان نخورده باشد(که نشان میدهد ترازمندی و پسندیدگی و ارزشمند دانستن این گونه زنان، در همین پرده‌نشینی و نداشتن حقوق و ارزش برابر با مردان بوده که در سرتاسر شاهنامه نمود بسیاری هم دارد)
باری جندل پس از جستجوی فراوان، دختران دلخواه و شایستهٔ زمانه را در بارگاه سرو، شاه یمن می‌یابد:
نشان یافت جندل مراو را درست
سه دختر چنان‌چون فریدون بجُست
و پیش او میرود و میگوید:
ز کارآگهان، آگهی یافتم
بدین آگهی تیز بشتافتم
کجا از «پسِ پرده»، «پوشیده‌روی»
سه پاکیزه داری تو ای نامجوی
مرآن هرسه را نوز ناکرده نام
چو بشنیدم، این دل شدم شادکام
که ما نیز نامِ سه فرخ‌نژاد
چو اندر خور آید، نکردیم یاد…
و بدین سان سه دخترِ «پرده‌نشینِ» شاه یمن برگزیده میشوند:
مرا گفت شاه یمن را بگوی
که بر گاه تا مشک بوید، ببوی
بدان ای سرِ مایهٔ تازیان
کز اختر بُدی جاودان، بی‌زیان…
سه «پوشیده‌رخ» را سه دیهیم‌جوی
سزا را سزاوار بی‌گفتگوی!
فریدون پیامم بدین گونه داد
تو پاسخ گزار آنچه آیدت یاد…
اما شاه یمن هم پیش از پاسخ دادن به خواستگاری فرستادهٔ فریدون شاه جهان آن روز، با اعتمادبنفسی ستودنی، فرستادهٔ فریدون را نگه میدارد و در همان زمان پاسخ نمیدهد تا پس از هم‌اندیشی با دستیارانش، پاسخ درخور را به او بدهد:
فرستاده را زود جایی گزید
پس‌آنگه بکاراندرون بنگرید
بیامد درِ بار دادن ببست
به انبوهِ اندیشگان در نشست
فراوان کس از دشتِ نیزه‌وران
برِ خویش خواند آزموده سران…
و باز هم با ارزش‌گذاری بر پوشیدگی دخترانش:
گرایند هر سه به پیوندِ من
به سه «روی‌پوشیده» فرزندِ من…
و با یادآوری اینکه فریدون شاهِ جهان است و باید خواسته‌اش گرامی داشته شود:
کسی کو بوَد «شهریارِ زمین»
نه بازیست با او سگالید کین…
اما با آنهمه، رای‌زنی با هم‌اندیشان دربارش را هم پیشِ چشم دارد و آنگونه که راوی شاهنامه(فردوسی) نشان داده، رای‌زنی هم‌اندیشان شاه یمن هم سنجیده است و نشان از آزادگی آنان دارد:
جهان‌آزموده، دلاورسران
گشادند یک‌یک به پاسخ زبان:
که ما همگنان، آن نبینیم رای
که هر باد را تو بجُنبی ز جای!
اگر شد فریدون جهان‌شهریار
نه ما بندگانیم، باگوشوار!
سخن گفتن و‌ کوشش «آئینِ» ماست
عنان و سنان تافتن «دینِ» ماست
به خنجر زمین را میِستان کنیم
به نیزه هوا را نیستان کنیم…
و با این گفتار جداسری و جایگاه ویژهٔ خود را در برابر فریدون جهان‌شاه، نشان میدهند.
باری شاه یمن با دادن پیشنهاد‌هایی سنجیده با خواستگاری از دخترانش همراهی میکند.
اما بد نیست در اینجا درد دل شاه یمن را با خودش هم از زبان راوی شاهنامه بشنویم:
چو از کار پیوند پردخته شد
دلش بر ترازوی غم سخته شد
ز کینه به دل گفت شاه یمن
که از آفریدون بَد آمد به من!
و از دختر داشتن خود چنین مینالد:
بد از من که هرگز مَبادَم میان!
که ماده شد از نرّه‌تخمِ کیان!
بِه‌اختر کس آن دان، که دخترش نیست!
چو دختر بوَد، روشن اخترش نیست!
اما پس از این دردِ دل با خود و با ارزش‌گذاری بر پوشیدگی زنان:
به هر کشوری کز جهان مهتری
به «پرده‌درون» داشتن دختری…
آشکارا و به ناچار، روی دیگر سکه را نشان میدهد:
به پیش همه موبدان، سرو گفت
که زیبا بوَد ماه را، شاه جفت!
بدانید کین سه جهان‌بینِ خویش
سپردم بدیشان بر آئین خویش…
(جالب اینکه فردوسی راوی داستان اما در اینجا خود رای دیگری دارد و چنین آورده است:
چو فرزند را باشد آئین و‌ فَرّ
گرامی به دل بَر، چه ماده چه نر!
که براستی نگرشی مدرن و مترقی و پیشرو و بقول فرنگی‌ها آوانگارد برای زمانه‌اش بوده است )
باری پس از آنست که فریدون زمینِ جهان را به سه بخش میکند و به آن رسمیت میبخشد، باختر، خاور و دل جهان که ایران باشد، و هر کدام را به یک فرزندش وامیگذارد:
نهفته چو بیرون کشید از نهان
به سه بخش کرد آفریدون «جهان»…
که «ایران‌زمین» را به همراه سرزمین تازیان به ایرج پسر کهترش وامیگذارد:
یکی روم و خاور، دگر ترک و چین
سیُم «دشتِ گُردان» و «ایران‌زمین»…
از ایشان چو نوبت به ایرج رسید
مراو را پدر، شاهِ ایران گزید
البته:
هم «ایران» و هم «دشتِ نیزه‌وران»
هم آن تختِ شاهی و تاجِ سران
و سَلم دلخور از اینکه چرا:
چو ایران و دشتِ یلان و یمن
به ایرج دهد، روم و خاور بمن …
و به همراهی تور برادر تنی دیگرش فراهم کننده دشمنی‌خواهی‌های آینده بر سر زمین‌خواهی می گردد.

دنباله دارد…

 

***

_ برای معرفی و نقد کتاب تازه چاپ شده تان! در این ستون، تماس بگیرید.
_آثار ادبی خود را همچنین می توانید در واتس آپ یا ایتا به شماره ۰۹۱۷۸۲۲۵۸۴۸ علی حاتمی «ع.آیدین»، ارسال فرمایید.
_ به همراه اثر، عکسی «حتی الامکان غیر پرسنلی» از خود بفرستید.

علی حاتمی «ع. آیدین» – دبیر سرویس ادبی پرتو جنوب

 

Print Friendly, PDF & Email
  • ×