شاهنامه ی فردوسی و تازیان- بخش ۵
به قلم ناصر امیرعضدی
گرچه پس از داستان زال و رودابه و دستاورد خوش و دیالکتیکیگونهٔ آن که از درگیری تزِ دستانِ سام ایرانی و آنتیتز رودابهٔ تازیتبار، سَنتِزِ رستمی آرمانی، دستکم برای اندیشهها و آماج حماسی فردوسی ببار مینشیند، اما پس از این بخش دیگر از تازیان چندان یادی نمیشود، مگر گهگاه ابیاتی اشارهوار از ایندست به مهراب کابلی تازیتبار در دوران میدانداریهای رستم دستان:
رده برکشیدند ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان!
به یک دست «مهرابِ کابلخدای»
دگر دست گُژدهمِ جنگی بهپای…
یا
به یک دست رستم، که تابنده هور
گَهِ رزم، با او نتابد به زور!
به روی دگر قارن رزمزن
که چشمش ندیدست هرگز شکن
سه دیگر چو کشوادِ زرینکلاه
که آمد به آمل ببُرد آن سپاه
چهارم چو «مهرابِ کابلخدای»
که دستورِ شاهَست و زابلخدای…
تا اینکه پس از این چند بیت و رسیدن به دوران پادشاهی کیکاوس و پس از داستان رزم مازندران و هفتخوان رستم است که میرسیم به داستان رزم هاماوران یا همان سرزمین یمن که با چنین ابیاتی کیکاوس:
سپه را سوی زابلستان کشید
به مهمانی پور دستان کشید
ببُد شاه یکماه در نیمروز
گهی رود و می خواست، گه باز و یوز
برین بر نیامد بسی روزگار
که بر گوشهٔ گلستان رُست خار!
کس از آزمایش نیابد جواز
نشیب آیدش چون شود بر فراز…
و سپس میرسد به آنجا که میگوید:
چو شد کارِ گیتی بر آن راستی
پدید آمد از «تازیان» کاستی
یکی باگُهَر مردِ با گنج و نام
درفشی بر افراخت از مصر و شام
( گویا فردوسی مردمان مصر و شام را در آن دوران تازیتبار میپنداشته است که البته چنین نیوده است)
ز کاووسِ کی روی برگاشتند
درِ کهتری خوار بگذاشتند
چو آمد به شاهِ جهان آگهی
که انباز دارد به شاهنشهی
بزد کوس و برداشت از نیمروز
سپه شاددل، شاه گیتیفروز…
اما شاه تازی هاماوران یا همان دودمان حمیریان یمن، پس از برافراختن پرچم جداسری از شاهنشاهی ایران، دچار شکست میشود و ناچار به فرمانبری میگردد:
نخستین سپهدارِ هاماوران
بیفکند شمشیر و گرزِ گران
غمی گشت وز شاه زنهار خواست
بدانست کان روزگارِ بلاست
به پیمان که از شاه هاماوران
سپهبد دهد ساو و باژِ گران
ز اسب و سلیح و ز تخت و کلاه
فرستد به نزدیک کاووسشاه…
تا اینکه افزون بر این، کیکاوس از پسِ پردهٔ شبستان شاه هاماوران نیز آگاه میشود:
از آنپس به کاوس، گوینده گفت
که او دختری دارد اندر نهفت
که از سرو بالاش زیباتر است
ز مشک سیه بر سرش افسرست
به بالا بلند و به گیسو کمند
زبانش چو خنجر لبانش چو قند…
و دل هوسباز و بازیگوش شاه را میرباید:
بجنبید کاووس را دل ز جای
چنین داد پاسخ که اینست رای
پس کاوسشاه خواستگار دختر پردهنشین شاه هاماوران شده و فرستادهای را با پیامی خودبزرگبینانه و بیمآمیز به سوی او میفرستد:
بگویش که پیوند ما در جهان
بجویند کارآزموده مهان
که خورشید روشن ز تاجِ منست!
زمین پایهٔ تخت عاجِ منست!
هر آنکس که در سایهٔ من پناه
نیابد از او کم شود پایگاه!
کنون با تو پیوند جویم همی
رخِ آشتی را بشویَم همی
پسِ پردهٔ تو یکی دختر است
شنیدم که گاهِ مرا در خَورست
که پاکیزهتخم است و پاکیزهتن
ستوده به هر شهر و هر انجمن
چو داماد یابی چو پورِ قباد
چنان دان که خورشید دادِ تو داد! و اما شاه هاماوران گرچه با این خواستگاری همسو نبود اما به ناگزیر:
چو بشنید از او شاهِ هاماوران
دلش گشت پر درد و سر شد گران
همی گفت هرچند کاو پادشاست
جهاندار و پیروز و فرمانرواست
مرا در جهان این یکی دخترست
که از جان شیرین گرامیتر است
اما:
فرستاده را گر کنم سرد و خوار
ندارم پی و مایهٔ کارزار
همان به که این درد را نیز چشم
بپوشیم و بر دل بخوابیم خشم…
پس:
غمی گشت و سودابه را پیش خواند
ز کاوس با او سخنها براند
بدو گفت کز مهتر سرفراز
که هست از مهی و بهی بینیاز
فرستادهای چربگوی آمدست
یکی نامه چون زند و اُستا به دست!
همی خواهد از من که بیکامِ من
ببُرّد دل و خواب و آرامِ من
چه گویی تو اکنون، هوای تو چیست؟
بدین کار بیداررای تو چیست؟
بیشتر بخوانید:
شاهنامه فردوسی و تازیان – بخش ۱
شاهنامهٔ فردوسی و تازیان – بخش ۲
شاهنامهٔ فردوسی و تازیان- بخش ۳
شاهنامه فردوسی و تازیان- بخش ۴
اما شگفتآور اینکه سودابه با کنشی عملگرایانه و مصلحتجویانه با خردمندی و به زبان امروزیها، پراگماتیستی با این خواست کاوسشاه برخورد میکند:
بدو گفت سودابه زین چاره نیست
ازو بهتر امروز غمخواره نیست
کسی کو بوَد شهریارِ جهان
بر و بوم خواهد همی از مهان
ز پیوند با او چرایی دژم؟
کسی نشمرد شادمانی به غم!
بدانست سالار هاماوران
که سودابه را آن نیامد گران
یکی داستان زد بدو شهریار
ز کار خود و گردشِ روزگار
کرا در پسِ پرده دختر بوَد
اگر تاجدار، او بداختر بود
پس به ناگزیر:
فرستادهٔ شاه را پیش خواند
وزان نامدارانش برتر نشاند
ببستند بندی بر آئین خویش
بر آن سان که بود آن زمان دینِ خویش…
باری سودابه را به سوی کاوسشاه روانه میکنند:
چو آمد به نزدیک کاوس شاه
دلآرام با زیب و با فرّ و جاه
نگه کرد کاوس و خیره بماند
به سودابهبر نامِ یزدان بخواند
یکی انجمن ساخت از بخردان
ز بیداردل پیرسر موبدان
سزا دید سودابه را جفتِ خویش
ببستند عهدی بر آئینِ کیش
اما شاه هاماوران همچنان با آن پیوند همسو نبود و به دنبال چارهجویی بود که از این تنگنا بیرون بیاید:
غمی بُد دلِ شاه هاماوران
ز هر گونهای چاره جُست اندر آن…
دنباله دارد…
***
_ برای معرفی و نقد کتاب تازه چاپ شده تان! در این ستون، تماس بگیرید.
_آثار ادبی خود را همچنین می توانید در واتس آپ یا ایتا به شماره ۰۹۱۷۸۲۲۵۸۴۸ علی حاتمی «ع.آیدین»، ارسال فرمایید.
_ به همراه اثر، عکسی «حتی الامکان غیر پرسنلی» از خود بفرستید.
علی حاتمی «ع. آیدین» – دبیر سرویس ادبی پرتو جنوب