انس و الفت با کوه، طبیعت و ایل
به قلم: کاظم دشمه قره میرشاملو
مردم ایل که در دامان طبیعت قدم به عرصه وجود گذاشته و روزگار شیرین کودکی و نوجوانی خود را نیز در آنجا گذرانیده اند، تو گوئی با کوه و دشت و طبیعت، پیمانی ناگسستنی بسته اند. چنان به طبیعت زیبای ییلاق و قشلاق انس و الفت گرفته اند که جدایی از آنها برایشان به این راحتی ها امکانپذیر نیست.
آنها در میان کوه های سر به فلک کشیده زاگرس، در یوردهای زمستانه و بهاره قشلاق، در کنار رودها و چشمه های خروشان سردسیر و گرمسیر، در سایه سار آن درخت بنه تناور و در نوای سوزناک نی آن ساربان، خاطرات زیبا و پرنشاط روزگار کودکی و نوجوانی را می بینند که همچون پرده سینما از جلوی چشمشان رژه می روند. آنها با دیدن جاده ها و ایلراه های پرپیچ و خم در میان آن کوه ها، دشت ها و جلگه ها، کوچ باصفای پاییزه و بهاره و اسب ها، گله ها، شترها و کاروان باشکوه کوچ را به یاد می آورند. و در چمنزاران باصفای ییلاق و قشلاق جشن های باشکوه عروسی و روزگار شباب و جوانی خود را به یاد می آورند.
چه بسا مردان و زنان کهنسالی که بعد از عمری زندگی و کوچ در میان کوه های سر به فلک کشیده زاگرس اکنون فرزندانشان به هر دلیلی آنها را اجبارا با خود به شهر برده اند. نگارنده که با بسیاری از آنها از نزدیک در ارتباط بوده، تنها خواسته و یا یکی از آرزوهایشان این بود که دوباره به ایل و زادگاه خود بازگردند. بعضی از آنها که درطبقات فوقانی ساختمان ها در آپارتمان ها به سر می بردند به مراتب حال و روز بدتری داشتند و بسیار افسرده به نظر می آمدند. تو گوئی پرنده سبکبال بلندپروازی بودند که آنها را از فراز کوه ها و دشت ها پایین کشیده و در قفسی کوچک حبس نموده بودند.
با حسرت فراوان، از خاطرات کوچ، گله های گوسفند، سیه چادر و از کهمره و کامفیروز و هزار بیضا می گفتند. از کوه ها، دشت ها، چشمه ها و رودهای خروشان ییلاق و قشلاق و از پرموسیر و چویل و جاشیر می گفتند. هنوز هم چادر و کوچ و کوه و چشمه و گله را در خواب می دیدند.
استاد بهمن بیگی یکی از دلائلی که در آغاز جوانی کار در تهران را رها کرده و راهی ایل شده را نامه برادرش می داند که چنین نوشته بود: “برف کوه هنوز آب نشده است. به آب چشمه نمی توان دست برد. شیر بوی جاشیر می دهد. ماست را با چاقو می بریم. پشم گوسفندان را گل و گیاه رنگین کرده است. بوی شبدر دوچین هوا را عطرآگین ساخته است. گندم ها هنوز خوشه نبسته اند. صدای بلدرچین یکدم قطع نمی شود. جوجه کبک ها خط و خال انداخته اند. کبک دری در قله کمانه فراوان است….، تا هوا تر و تازه هست خودت را برسان.”
همچنین استاد بهمن بیگی در مورد مادرش که در روزگار پهلوی اول بالاجبار در تبعید تهران بوده است چنین می نویسد: “برای مادرم که سراسر عمرش را در چادر باز و پرهوای عشایری به سر برده بود، تنفس در اتاقکی محصور، دشوار و جانفرسا بود، برایش در حیاط چادر زدیم و فقط سرمای کشنده بود که توانست او را به چهاردیواری اتاق بکشاند.” در میان فامیل، مادر کدبانوی نجیب و مهربانی بود که ماست و پنیر و کره و سایر فرآورده های لبنی خوش طعم و خوشمزه اش هوش از سر آدم می ربود. بارها از دوغ های معطر گوارایش نوشیده بودم. بعد از انقلاب بنا به دلائلی چندسالی از رفتن به ییلاق باز ماندند، به همین سبب در تابستان های گرم قشلاق چنان دلگیر و نارحت و افسرده بودند که تو گویی پرنده ای بود که از پرواز باز مانده است. همیشه آرزویش این بود که فقط یک بار دیگر سیه چادر زیبایش را بر روی چمنزاران باصفای سردسیری برافراشته نموده و از کنار چشمه های خروشان ییلاق دنای پربرف و مه آلود را از دور تماشا نماید.
یکی دیگر از خویشاوندان که اتفاقا از بزرگان و ریش سفیدان طایفه هم بود، هنگامی که فرزندانش از سر عطوفت و مهرورزی و بر اساس وظیفه می خواستند او را به شهر و پیش خود ببرند، چند قدمی از خانه دورتر رفت رو به سوی کوه های اطراف کرد و با بغضی در گلو، با کوه ها به نجوا پرداختند: “ای کوه ها خداحافظ، ای کوه ها مرا حلال کنید، شاید نتوانم دیگر شما را ببینم، ای کوه ها شاید این آخرین باری باشد که شما را می بینم، ای کوه ها خداحافظ!!!!” و آنگاه با چشمانی اشک آلود آنجا را ترک نمودند. بسیاری از آنها که دریافته بودند دیگر راه برگشتی وجود ندارد و از طرفی دیگر زندگی در غربت و در میان چهار دیواری های محدود و مسقف شهری با روح و روانشان سازگاری ندارد از سر استیصال یا به جهت عشقی که به کوه و دشت و طبیعت داشتند، به هر دوست یا آشنائی که به دیدارشان می آمد، سفره دلشان را می گشودند و می گفتند که “به شما هم یادآوری میکنم بعد از مرگم، مرا به ایل برگردانید و در زادگاهم به خاک بسپارید.”
زنده یاد ناصرخان قشقایی(ایلخانی، نماینده مجلس و سناتور شاه) و ملک منصورخان قشقایی(تحصیلکرده دانشگاه آکسفورد انگلیس،افسری آلمان، ایلخانی و…) که سال ها در تهران، اروپا و آمریکا زندگی کرده بودند، در نهایت وصیت نموده و آرزو داشتند که بعد از وفاتشان پیکر آنها را بر فراز کوه هایقیر برده و در آنجا در زیر درخت بنه کهنسالی که در روزگار کوچ، خانواده صولت الدوله قشقائی در سایه آن اتراق نموده و روزگار خوشی را سپری نموده بودند، به خاک بسپارند.
بیشتر بخوانید:
نقش سنتی ایلات و عشایر در حمایت، حفاظت و احیاء محیط زیست
طبق گفته مهندس بیژن فرهنگ دره شوری(عکاس و فعال محیط زیست ایران) برادر جوانش به نام زنده یاد گودرز خان فرهنگ دره شوری(فرزند زکی خان دره شوری) که در روزگار قبل از انقلاب برای تحصیل به آمریکا رفته بوده، روزی از روزها با ایشان تماس گرفته و میگوید: “طبق گفته پزشکان، به بیماری لاعلاجی دچار شده ام و شاید نتوانم مدت زیادی زنده بمانم. فقط چون من عاشق کوه های ایران هستم خاکسترم را به ایران می فرستم و شما آن را در صورت امکان بر فراز دنا یا یکی از کوه های جنوب ببرید و به دست نسیم بسپارید.” بعد از چند ماه بسته حاوی خاکستر برادر به دست مهندس بیژن فرهنگ دره شوری میرسد. ایشان نیز(که بدون شک از مرگ برادر جوانش بسیار هم غمگین بوده) طبق وصیت برادر مرحومش خاکستر ایشان را بر بلندترین نقطه دنا می برد و آن را به دست نسیم نوازشگر خنکی که اتفاقا در آن لحظه در حال وزیدن بوده می سپارد. نسیم روحنواز دنا خاکستر زنده یاد گودرزخان فرهنگ دره شوری را با خود تا دورترین نقاط کوه های ییلاق و به همه مناطق قشقایی نشین می برد و می پراکند تا روح لطیف این جوان رعنای ایلیاتی که چند هزار کیلومتر دور از وطن جان سپرده بود، در سرزمین محبوبش آرام گیرد.
دست تقدیر شادروان دکتر عبدالله خان قشقایی را (که بیش از سی سال در آمریکا زندکی کرده بود.) از ینگه دنیا به رشته کوه های زاگرس می کشاند و سرانجام، عقاب گونه بر فراز قله سر به فلک کشیده *برز* جان می سپارد و در همان مکان آرام می گیرد.
اندکی پایین تر، در منطقه زیبای گلکی میان قلعه سهره و قله بزز زنده یاد غلامحسین خان گرگین پور مشهور به سرو بی همتای اردو آرام گرفته است. شادروان محمودخان قهرمانی (فرزند زنده یاد ابراهیم خان نمدی) در سمت غرب سد فیروزآباد بین دو رشته کوه در محلی به نام *دوتو ترک* در سایه سار درخت بنه تناوری آرامیده است. شکارگاه داغلاری بیر بیر گزنده/ او اوچی یولداشلار یادوما دیشدی/ (آن هنگام که در شکارگاه های مناطق کوهستانی به گشت و گذار می پردازم/ آن دوستان و یاران شکارچی به یادم می افتند.) راستی این چه رازی است که روح و روان بسیاری از مردان بزرگ به سمت کوه و دشت و طبیعت گرایش دارد؟؟؟ این چه سرّی است که مردان بزرگی همچون ناصرخان و ملک منصورخان قشقایی آرزو داشتند که بعد از مرگشان بر بلندای قله سر به فلک کشیده *هایقیر* و در سایه سار آن درخت بنه کهنسال آرام بگیرند.
همه نکات فوق شاید گواهی بر این مدعا باشد که “طبیعت مادر آدمی است. بنابراین هر انسان با احساسی، آغوش پر مهر و محبت مادرش را دوست دارد و در آنجا به آرامش می رسد!”.