» فرهنگی هنری » ادبیات » شاهنامهٔ فردوسی و تازیان- بخش۶
ادبیات
کد خبر:32282 | ۱ مهر ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۳۶

شاهنامهٔ فردوسی و تازیان- بخش۶

پرتو جنوب

به قلم ناصر امیرعضدی

 

شاه هاماوران در اندیشهٔ برگزار کردن آماج خود در ناکام کردن کاوس‌شاه:
چو یک هفته بگذشت، هشتم پگاه
فرستاده آمد به نزدیکِ شاه
که گر شاه بیند که مهمانِ خویش
بیاید خرامان به ایوانِ خویش
شود شهرِ هاماوران ارجمند
چو بینند رخشنده گاه بلند
و :
بدین گونه با او همی چاره جُست
نهان بندِ او بود رایش درست
مگر شهر و دختر بمانَد بدوی
نباشند بر سر یکی باژ جوی
اما در اینجا سودابه است که رای‌زنی و خردمندی و پیمان‌داری و جداسری پراگماتیستی خود را به نمایش میگذارد:
بدانست سودابه رای پدر
که با سور، پرخاش دارد به سر!
به کاوسِ کی گفت کین رای نیست
تو را خود به هاماوران جای نیست!.
تو را بی بهانه به چنگ آورند
نباید که با سور، جنگ آورند
ز بهرِ منست اینهمه گفت و گوی
تو را زین شدن، اندُه آید به روی
اما دریغا که کاوس‌شاه بی‌خرَد مانند همیشه با کوته‌بینی، پند خردمندانهٔ سودابه را ناشنیده گرفت و:
ز سودابه گفتار باور نکرد!
نیامدش زیشان کسی را بمَرد!
بشد با دلیران و کُندآوران
به مهمانی شاهِ هاماوران..‌‌.
تا اینکه:
ز بَربَرسِتان چون بیامد سپاه
به هاماوران شاددل گشت شاه
گرفتند ناگاه کاووس را
چو گودرز و چون گیو و چون طوس را…
براستی که از همین فراز باید رمز شکست‌های تاریخی ایرانیان را در درازنای زمان بازجُست، زیرا از آن زن تازی پرده‌نشین رای‌زنی و اندیشه‌ورزی و آینده‌بینی ستودنی دیدیم، اما از کیکاوس و سرداران همراهش مانند گودرز و گیو و توس و دیگران، دریغا که یک سخن خردمندانه و آینده‌نگرانه نشنیدیم! مگر همان فرمانبری کورکورانه و رمه‌وار و گویای «چه فرمان یزدان چه فرمان شاه!» که همواره درگیر آن بوده و هستیم:
چه گوید درین مردمِ پیش‌بین؟
چه دانی تو ای کاردان، اندرین؟
چو پیوستهٔ خون نباشد کسی
نباید بر او بودن ایمن بسی
بود نیز، پیوسته‌خونی که مِهر
ببرّد ز تو تا بگرددت چهر
پس:
چو مِهرِ کسی را بخواهی ستود
بباید به سود و زیان آزمود‌…
اما بنگرید واکنش سودابه را در این میانه:
برفتند پوشیده‌رویان دو خیل
عماری یکی در میانش جُلیل
که سودابه را بازجای آورند
سراپرده را زیرِ پای آورند
چو سودابه پوشیدگان را بدید
ز بر جامهٔ خسروی بردرید!
به مشکین کمند اندرآویخت چنگ
بفندق گُلان را بخون داد رنگ!
بدیشان چنین گفت کین کارکرد
ستوده ندارند، مردانِ مرد!
چرا روز جنگش نکردند بند؟
که جامَش زرِه بود و تختش سمند؟…
و‌ با شهامتی مثال‌زدنی:
فرستادگان را سگان کرد نام!
همی ریخت خونابه بر گُل مدام
جدایی نخواهم ز کاووس، گفت!
و گرچه لَحَد باشد او را نهفت!
چو کاوس را بند باید کشید
مرا بی‌گنه سر بباید بُرید
بگفتند گفتار او با پدر
پر از کین شدش سر، پر از خون جگر!
اما به ناچار در برابر رای و کنش بی‌مانند سودابه ناچار به سر فرود آوردن به خواست او شد و:
به حِصنَش فرستاد، نزدیکِ شوی
جگر خسته از غم، به خون شُسته روی
نشستش به یک خانه با شهریار
پرستنده او بود و هم غمگسار
و پس از این است که باز هم در دوران بازداشت بودن کیکاوس و سودابه در زندان شاه هاماوران و سردرگمی ایرانیان، دربارهٔ تازیان چنین می‌خوانیم:
چو بسته شد آن شاه دیهیم‌جوی
سپاهش به ایران نهادند روی
پراکنده شد در جهان آگهی
که کم شد ز پالیز سرو سهی
چو بر تخت زرین ندیدند شاه
به جُستن گرفتند هر کس کلاه
ز تُرکان و از «دشت نیزه‌وَران»
زه هر سو بیامد سپاهی گران…
تا اینکه از این درگیری در میان ترکان و تازیان چیره شده بر ایران:
بر آشفت افراسیاب آن زمان
بر آویخت با لشکرِ تازیان…
تا اینکه:
شکست آمد از تُرک بر تازیان
ز بهر فزونی، سر آمد زیان!
و یک بار دیگر دستاورد بی‌تدبیری و بی‌خردی برخی شاهان ایرانی و فرمانبری کورکورانه سپهسالاران دور و برش، چنین شد که:
سپاه اندر ایران پراکنده شد
زن و مرد و کودک همه بنده شد
و به‌میان آوردن این سخن فراگیر و آرزوخواهی که:
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود (کنام پلنگان و شیران ترک و تازی!)
تا اینکه مردمان ایران باز هم روی به رستم تاج‌بخش می‌آورند و رستم هم نخست در جست و جوی کاووس‌شاه:
یکی مردِ بیدار ِ جوینده راه
فرستاد نزدیک کاووس شاه…
و سپس هم:
به نزدیک سالار هاماوران
بشد نامداری ز کندآوران
یکی نامه بنوشت با گیر و دار
پر از گرز و شمشیر و پُرکارزار
که بر شاهِ ایران کمین ساختی
به پیوستن‌اندر، بد انداختی
نه مردی بوَد چاره‌جُستن به جنگ
نه رفتن به رسمِ دلاورپلنگ
که در جنگ هرگز نسازد کمین
اگرچند باشد دلش پُر ز کین
اگر شاه‌کاووس یابد رها
تو رَستی ز چنگ و دمِ اژدها
وگرنه بیارای جنگ مرا
به گردن بپیمای هنگِ مرا…
و شاه هاماوران هم:
چو برخواند نامه، سرش خیره شد
جهان پیشِ چشمش همه تیره شد…
باری پس از کش‌مکش و درگیری‌ها به ناگزیر:
همان شاه با نامور سرکشان
ز رستم چو دیدند یک‌یک نشان
گریزان بیامد به هاماوران
ز پیش تهمتن سپاهی گران…
که در پایان هم کاووس در حالی که سودابه همواره در کنارش بود، از زندان شاه هاماوران رهایی یافت:
چو از دژ رها کرد کاووس را
همان گیو و گودرز و هم توس را
به سودابه فرمود، کاندر نشین
نشست و به خورشید کرد آفرین…
این آخرین قسمت از «شاهمامهشاهنامهٔ فردوسی و تازیان-۶
شاه هاماوران در اندیشهٔ برگزار کردن آماج خود در ناکام کردن کاوس‌شاه:
چو یک هفته بگذشت، هشتم پگاه
فرستاده آمد به نزدیکِ شاه
که گر شاه بیند که مهمانِ خویش
بیاید خرامان به ایوانِ خویش
شود شهرِ هاماوران ارجمند
چو بینند رخشنده گاه بلند
و :
بدین گونه با او همی چاره جُست
نهان بندِ او بود رایش درست
مگر شهر و دختر بمانَد بدوی
نباشند بر سر یکی باژ جوی
اما در اینجا سودابه است که رای‌زنی و خردمندی و پیمان‌داری و جداسری پراگماتیستی خود را به نمایش میگذارد:
بدانست سودابه رای پدر
که با سور، پرخاش دارد به سر!
به کاوسِ کی گفت کین رای نیست
تو را خود به هاماوران جای نیست!.
تو را بی بهانه به چنگ آورند
نباید که با سور، جنگ آورند
ز بهرِ منست اینهمه گفت و گوی
تو را زین شدن، اندُه آید به روی
اما دریغا که کاوس‌شاه بی‌خرَد مانند همیشه با کوته‌بینی، پند خردمندانهٔ سودابه را ناشنیده گرفت و:
ز سودابه گفتار باور نکرد!
نیامدش زیشان کسی را بمَرد!
بشد با دلیران و کُندآوران
به مهمانی شاهِ هاماوران..‌‌.
تا اینکه:
ز بَربَرسِتان چون بیامد سپاه
به هاماوران شاددل گشت شاه
گرفتند ناگاه کاووس را
چو گودرز و چون گیو و چون طوس را…
براستی که از همین فراز باید رمز شکست‌های تاریخی ایرانیان را در درازنای زمان بازجُست، زیرا از آن زن تازی پرده‌نشین رای‌زنی و اندیشه‌ورزی و آینده‌بینی ستودنی دیدیم، اما از کیکاوس و سرداران همراهش مانند گودرز و گیو و توس و دیگران، دریغا که یک سخن خردمندانه و آینده‌نگرانه نشنیدیم! مگر همان فرمانبری کورکورانه و رمه‌وار و گویای «چه فرمان یزدان چه فرمان شاه!» که همواره درگیر آن بوده و هستیم:
چه گوید درین مردمِ پیش‌بین؟
چه دانی تو ای کاردان، اندرین؟
چو پیوستهٔ خون نباشد کسی
نباید بر او بودن ایمن بسی
بود نیز، پیوسته‌خونی که مِهر
ببرّد ز تو تا بگرددت چهر
پس:
چو مِهرِ کسی را بخواهی ستود
بباید به سود و زیان آزمود‌…
اما بنگرید واکنش سودابه را در این میانه:
برفتند پوشیده‌رویان دو خیل
عماری یکی در میانش جُلیل
که سودابه را بازجای آورند
سراپرده را زیرِ پای آورند
چو سودابه پوشیدگان را بدید
ز بر جامهٔ خسروی بردرید!
به مشکین کمند اندرآویخت چنگ
بفندق گُلان را بخون داد رنگ!
بدیشان چنین گفت کین کارکرد
ستوده ندارند، مردانِ مرد!
چرا روز جنگش نکردند بند؟
که جامَش زرِه بود و تختش سمند؟…
و‌ با شهامتی مثال‌زدنی:
فرستادگان را سگان کرد نام!
همی ریخت خونابه بر گُل مدام
جدایی نخواهم ز کاووس، گفت!
و گرچه لَحَد باشد او را نهفت!
چو کاوس را بند باید کشید
مرا بی‌گنه سر بباید بُرید
بگفتند گفتار او با پدر
پر از کین شدش سر، پر از خون جگر!
اما به ناچار در برابر رای و کنش بی‌مانند سودابه ناچار به سر فرود آوردن به خواست او شد و:
به حِصنَش فرستاد، نزدیکِ شوی
جگر خسته از غم، به خون شُسته روی
نشستش به یک خانه با شهریار
پرستنده او بود و هم غمگسار

بیشتر  بخوانید:

 شاهنامه فردوسی و تازیان – بخش ۱

شاهنامهٔ فردوسی و تازیان – بخش ۲

شاهنامهٔ فردوسی و تازیان- بخش ۳

شاهنامه فردوسی و تازیان- بخش ۴

شاهنامه ی فردوسی و تازیان- بخش ۵

و پس از این است که باز هم در دوران بازداشت بودن کیکاوس و سودابه در زندان شاه هاماوران و سردرگمی ایرانیان، دربارهٔ تازیان چنین می‌خوانیم:
چو بسته شد آن شاه دیهیم‌جوی
سپاهش به ایران نهادند روی
پراکنده شد در جهان آگهی
که کم شد ز پالیز سرو سهی
چو بر تخت زرین ندیدند شاه
به جُستن گرفتند هر کس کلاه
ز تُرکان و از «دشت نیزه‌وَران»
زه هر سو بیامد سپاهی گران…
تا اینکه از این درگیری در میان ترکان و تازیان چیره شده بر ایران:
بر آشفت افراسیاب آن زمان
بر آویخت با لشکرِ تازیان…
تا اینکه:
شکست آمد از تُرک بر تازیان
ز بهر فزونی، سر آمد زیان!
و یک بار دیگر دستاورد بی‌تدبیری و بی‌خردی برخی شاهان ایرانی و فرمانبری کورکورانه سپهسالاران دور و برش، چنین شد که:
سپاه اندر ایران پراکنده شد
زن و مرد و کودک همه بنده شد
و به‌میان آوردن این سخن فراگیر و آرزوخواهی که:
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود (کنام پلنگان و شیران ترک و تازی!)
تا اینکه مردمان ایران باز هم روی به رستم تاج‌بخش می‌آورند و رستم هم نخست در جست و جوی کاووس‌شاه:
یکی مردِ بیدار ِ جوینده راه
فرستاد نزدیک کاووس شاه…
و سپس هم:
به نزدیک سالار هاماوران
بشد نامداری ز کندآوران
یکی نامه بنوشت با گیر و دار
پر از گرز و شمشیر و پُرکارزار
که بر شاهِ ایران کمین ساختی
به پیوستن‌اندر، بد انداختی
نه مردی بوَد چاره‌جُستن به جنگ
نه رفتن به رسمِ دلاورپلنگ
که در جنگ هرگز نسازد کمین
اگرچند باشد دلش پُر ز کین
اگر شاه‌کاووس یابد رها
تو رَستی ز چنگ و دمِ اژدها
وگرنه بیارای جنگ مرا
به گردن بپیمای هنگِ مرا…
و شاه هاماوران هم:
چو برخواند نامه، سرش خیره شد
جهان پیشِ چشمش همه تیره شد…
باری پس از کش‌مکش و درگیری‌ها به ناگزیر:
همان شاه با نامور سرکشان
ز رستم چو دیدند یک‌یک نشان
گریزان بیامد به هاماوران
ز پیش تهمتن سپاهی گران…
که در پایان هم کاووس در حالی که سودابه همواره در کنارش بود، از زندان شاه هاماوران رهایی یافت:
چو از دژ رها کرد کاووس را
همان گیو و گودرز و هم توس را
به سودابه فرمود، کاندر نشین
نشست و به خورشید کرد آفرین…

این آخرین قسمت از «شاهنامه فردوسی و تازیان» به قلم پژوهشگر ارجمند جناب ناصر امیرعضدی است که در این جا منتشر می شود و به احتمال زیاد در آینده نزدیک به طور کامل و به صورت کتاب منتشر خواهد شد.

 

 

***

_ برای معرفی و نقد کتاب تازه چاپ شده تان! در این ستون، تماس بگیرید.
_آثار ادبی خود را همچنین می توانید در واتس آپ یا ایتا به شماره ۰۹۱۷۸۲۲۵۸۴۸ علی حاتمی «ع.آیدین»، ارسال فرمایید.
_ به همراه اثر، عکسی «حتی الامکان غیر پرسنلی» از خود بفرستید.

علی حاتمی «ع. آیدین» – دبیر سرویس ادبی پرتو جنوب

Print Friendly, PDF & Email

دیدگاهتان را بنویسید

  • ×